آقاجان ؛هنوز نمی دانم سِرِ همهمه صبحگاه گنجشک های زائر را ؛ همان ها که هر صبح ، رخسار سپیده را هروله کنان طواف می کنند. شاید با دیدن طلوع فجر سپید، به یاد طلوع فرجت این همه بی قراری می کنند؛ شاید هم لبیک گوی زمان تو هستند. نکند آنقدر دیر بیایی که گنجشک ها هم مانند لک لک های شهرمان ، سربه بیابان نهاده وکوچ کنند ودیگر ندای لبیک صبحشان مارابیدار نکند.
تورا به خدا، به خاطر دل کوچک چکاوک ها هم که شده ، سری به باغ بزن . بگذار امسال ،گل های محمدی (صل الله علیه وآله والسلم)، عطری جان فزاتر بگیرند. بگذار قاصدک ها در هنگامه رقصشان به آهنگ باد ها ، سرود ظهور بخوانند.
آه ... چقدر دست ها بهار نارنج باغچه ، در انتظار گرمی دست توست .
سال هاست که بیدها ، مجنون وار به یاد آمدنت سر تعظیم خم کرده اند.
بیا و این قدر گندمزار را منتظر مگذار ، که از غم دوری تو ، گندمزار هم برکت ندارد.
دست پیرمرد دهقان خالی است . بیا تا پینه های دست پیرمرد ، با شبنم نگاهت شسته شود.
تا دیرنشده بیا .. بیا که بغض کبوتران در حال تَرَک خوردن است ودل دخترک یتیم ، شکسته و خسته . چشمان کم سوی پیرزن ، هنوز هم به در خیره مانده است .
دعا کن پیرزن زنده بماند تا بیایی وچشمانش نور را از قاب قامتت بگیرد.
اللهم عجل ولیک الفرج مولانا الصاحب الزمان (عج).
اَللّـهُمَّ اجْعَلْنی مِنْ اَنْصارِهِ وَ اَعْوانِهِ وَ الذّابّینَ عَنْهُ وَ الْمُسارِعینَ اِلَیْهِ فی قَضاءِ حَوائِجِهِ وَ الْمُمْتَثِلینَ لاَِوامِرِهِ وَ الُْمحامینَ عَنْهُ ، وَ السّابِقینَ اِلى اِرادَتِهِ وَ الْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ . آمین یا رب العالمین . انشاء الله.
برگرفته شده از مقاله ستاد نیمه شعبان شهرستان ملکان
*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***
نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در جمعه 90/12/26 ساعت 12:14 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت
مهدی باکری در سال 1333 در شهرستان میاندوآب به دنیا آمد.پس از پیروزی انفلاب اسلامی. مهدی باکری با مدرک مهندسی مکانیک وارد سپاه ارومیه شد. همزمان با خدمت در سپاه، به شهرداری ارومیه منصوب شد و در مدت کوتاه این تصدی این مسئولیت خاطرات جاودانه ای در ذهن مردم این شهر بجا نهاد. ازدواج او مصادف شد با آغاز جنگ تحمیلی.مهدی باکری از عملیات فتح المبین با مسئولیت فرمانده گردان در خط مقدم نبرد حاظر بود و تا زمان شهادتش به فرماندهی دومین لشکر خط شکن دفاع مقدس(31 عاشورا) ارتقا پیدا کرد.
مهدی باکری سرانجام در 25 اسفند 1363 در عملیات بدر به شهادت رسید و پیکر پاکش نیز در حین انتقال به پشت جبهه بر اثر اصابت موشک خاکستر شد. آن چه می خوانید تنها وصیت نامه بجامانده از این شهید عزیز است:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
یا الله، یا محمّد ،یا علی یا فاطمه زهرا یا حسن یا حسین
یا علی یا محمّد یا جعفر یا موسی یا علی یا محمّد یا علی
یا حسن یا مهدی (عج) و تو ای ولی مان یا روح الله!
و شما ای پیروان صادق شهیدان.
خدایا!
چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت، و سراپا تقصیر و نافرمانیم؛ گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم؛ رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم.
یا رب! العفو .
خدایا! نمیرم در حالی که از ما راضی نباشی.
ای وای که سیه روی خواهم بود.
خدایا! چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی!
هیهات که نفهمیدم!
یا اباعبدالله شفاعت.
آه چقدر لذّت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّش! ولی چه کنم که تهیدستم. خدایا! تو قبولم کن!
سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم و ستم ،عصر کفر و الحاد، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی اش.
عزیزانم!
اگر شبانه روز شکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده باز کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسه های درونی و دنیا فریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چاره ساز ماست.
ای عاشقان اباعبدالله!
بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه ها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند؛
بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نماییم تا بلکه قدری از تکلیف خود را شکرگزاری به جا آورده باشیم.
وصیت به مادرم و خواهران و برادران و اهل فامیل؛
بدانید اسلام تنها راه نجات و سعادت ماست، همیشه به یاد خدا باشید و فرامین خدا را عمل کنید. پشتیبان و از ته قلب، مقلّد امام باشید، اهمیت زیاد به دعاها و مجالس یاد اباعبدالله و شهدا بدهید که راه سعادت و توشه آخرت است. همواره تربیت حسینی و زینبی بیابید و رسالت آنها را رسالت خود بدانید و فرزندان خود را نیز همانگونه تربیت دهید که سربازانی با ایمان و عاشق شهادت و علمدارانی صالح، وارث حضرت ابوالفضل (ع) برای اسلام به بار آیند. از همه کسانی که از من رنجیده اند و حقی بر گردن من دارند، طلب بخشش دارم و امیدوارم خداوند مرا با گناهان بسیار، بیامرزد.
خدایا!
مرا پاکیزه بپذیر.
مهدی باکری
شهید مهدی باکری از زبان همسر
- بسم رب الشهدا و الصدیقین. صحبت کردن در ارتباط با شخصیت شهدا برای خود من خیلی مشکل است که بتوانم با این زبان الکن، ویژگی، عظمت روحیه و ابهت معنوی آنها را مطرح کنم و این را باید قبول کنیم که هیچ واژهای نمیتواند ایثارگری، فداکاری، تقوا و ایمان اینها را بیان کند. ولی تا آن اندازه که خدا توفیق داده است با این شهدا زندگی کردهایم و در این دنیای فانی توانستهایم چند صباحی با این انسان های برگزیده خدا باهم باشیم. به شکرانه این نعمت و بنا به احساس مسئولیت که نسبت به ایشان دارم به چند نکته اشاره میکنم.
مهدی باکری یک سری خصوصیات اخلاقی و ویژگیهای بارزی داشتند که در ابعاد مختلف میتوان آنها را مطرح کرد از جمله از بُعد نظامی، اجتماعی، سیاسی، عبادی و اخلاقی، خصوصاً اخلاق در خانواده که من در این جا عمدتاً به این بُعد ایشان میپردازم.
از خصوصیات بارز شهید مهدی باکری، یکی وارستگی و سادهزیستی ایشان بود که زبانزد خاص و عام بود. در اوایل زندگی مشترکمان شهید رفتند جبهه و بعد از اینکه برگشتند، گفتند که برویم یک مقدار وسایل خانه تهیه کنیم. البته در اوایل ازدواجمان بعضی از لوازم ضروری را خانواده ما فراهم کرده بودند، ولی با این همه مهدی حتی به وسایل اولیه و ابتدایی زندگیمان ایراد و اشکال وارد میکردند و میگفتند که ما از این هم سادهتر میتوانیم زندگی کنیم. حتی روزی مادرشان به خانه ما تشریف آورده بودند و با حالت خیلی ناراحت گفتند که خدا بابایت را رحمت کند و جای او خالی است و اگر میآمد و شما را در این حال میدید که شما روی موکت زندگی میکنید قهراً نمیگذاشت این چنین زندگی کنید، چرا شما فقط این طور زندگی میکنید در حالی که هیچ پاسداری این چنین زندگی نمیکند. این یکی از ویژگیهای اخلاقی شهید باکری بود که اصلاً به دنیا وابسته نبود و هیچگونه وابستگی و دلبستگی به دنیا و تعلقات دنیوی نداشت و خیلی راحت توانسته بود از تعلقات دنیوی دل بکند و راهی را انتخاب کرده بود که راه پیغمبران عظیمالشأن اسلام (ص) و ائمه اطهار بود.
- ازدواج ما مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود یعنی سال 1359 که جنگ در شهریور ماه تازه شروع شده بود. شهید باکری بلافاصله بعد از عقدمان، فردایش به جبهه تشریف بردند تا 3 ماه و بعد از 3 ماه که تشریف آوردند زندگی مشترکمان را شروع کردیم، مهدی مدت کوتاهی در جهاد سازندگی خدمت کرد بعد از آن فرمانده عملیات سپاه (شهید مهدی امینی) که شهید شد، وارد سپاه شد البته مدتی که در جهادسازندگی خدمت میکردند همیشه با سپاه هم در ارتباط بودند و در هرگونه عملیاتی که پیش میآمد یا نیاز میشد، شرکت میکردند. چند مدت در سپاه در پاکسازی مناطق کردستان از کومله و دموکرات، خدمات ارزندهای به آذربایجان غربی کردند. برگردیم به قضیه ازدواج. شهید باکری پیشنهاد کردند که من به اهواز میروم با من میآیی؟ بعد از موافقت با هم راهی اهواز شدیم. چند ماه قبل از شروع عملیات فتحالمبین به اهواز رفتیم و اولین عملیات که ما در اهواز بودیم عملیات فتحالمبین بود. از عملیات فتحالمبین تا عملیات بدر که آن عزیز شهید شد من در تمامی مناطقی که لشکر عاشورا عملیات داشت من از این شهر به آن شهر، اسلامآباد، اهواز، یا دزفول همواره همراه این شهید بودم.
- البته سرتاسر زندگی من با مهدی لحظه به لحظه خاطره است ولی خاطره مهمی که حالا در ذهن من خطور میکند آنرا بیان میکنم. ایشان در ارتباط با بیتالمال خیلی حساس بودند ما در زمانی که در اهواز بودیم مسئولیت اداره خانه به من محول شده بود. یک روز قرار بود بچههای لشکر به عنوان مهمان به خانه ما بیاید. من از آنجا که فرصت نکرده بودم نان تهیه کنم به مهدی گفتم که وقتی عصر میآیید، نان هم تهیه کنید. مهدی که هم طبق معمول عصرها دیر به خانه میآمدند -بنابه شرایط کاری- از آنجا که نانواییها بسته بودند نتوانسته بود نان تهیه کند. زنگ زدند که از لشکر نان بیاورند. البته از امکانات لشکر هیچ وقت استفاده نمیکردند ولی چون مجبور بودیم این کار را کردند. نان را که آوردند مهدی پنج، شش تا برداشت و آورد بالا با تأکید گفت که تو حق نداری از این نان استفاده کنی چون که اینها را مردم برای رزمندگان اسلام ارسال کردهاند و چون تو رزمنده نیستی پس حق خوردن از این نانها را نداری. من هم مجبور شدم از خرده نانهایی که قبلاً در سفر مانده بود استفاده کردم. البته این مراعات ایشان را میرساند نسبت به بیتالمال والا خدای ناکرده سوء برداشت نشود.
یکی از خصوصیات بارز ایشان این بود که ایشان مسئولیت سنگینی که در لشکر داشتند و به خانه خیلی کم سر میزدند، ولی با تمام اینها و علیرغم آن همه خستگی وقتی که وارد خانه میشدند با روحیه شاد و بشّاش و خیلی متواضعانه برخورد میکردند. شهید آیتالله محلاتی در خصوص ایشان فرموده بودند که مهدی مظهر غضب خدا است علیه دشمنان. واقعاً اینطور بود با وجود اینکه در مقابل دشمن با خشم و غضب برخورد میکردند ولی در خانه خیلی رئوف، مهربان، متواضع و فروتن بود و هیچگونه اظهار خستگی نمیکرد. با روحیه شاد وارد خانه میشد و با نشاط از خانه خارج میشد.
- باز یکی از خصوصیات بارز شهید باکری که خیلی برایم جالیم جالب بود، این بود که مسائل محیط کارش را زیاد در منزل مطرح نمیکرد و معتقد بود که اگر اینها مطرح شود ممکن است به انسان غرور دست بدهد و اخلاصی که انسان میتواند نسبت به کارهایی که کرده است داشته باشد ناگهان از بین برود. لذا به این علت مسائل جبهه و کارهایی را که به خودش مربوط بود مطرح نمیکرد. یک روز اتفاقاً خودم از ایشان پرسیدم این همه افراد جبهه میروند و میآیند و کلی درباره آن حرف میزنند، ولی شما اصلاً صحبت نمیکنید با این همه مسئولیت سنگینی که داری، چرا حرف نمیزنی؟ ایشان گفتند: من که آنجا کاری نمیکنم کارها را بسیجیها میکنند و آنقدر به این بسیجیها علاقه داشت که همواره از آنها به عنوان فرزند یاد میکردند و میگفتند اینها بچههای من هستند و هرکس که از بچههای لشکر شهید میشد عکساش را به خانه میآورد و به دیوار اتاقش نصب میکرد. اتاقش شده بود یک نمایشگاه عکس. وقتی که من مثلاً از بیرون میآمدم خانه. میدیدم که به این عکس شهدا خیره شده است و زیر لبش اشعاری را زمزمه میکند و چشمهایش پر از اشک شده است میخواست گریه کند ولی من که وارد اتاق میشدم صحنه عوض میشد. در مورد خودش و در مورد شهادت خودش صحبت نمیکرد چرا که معتقد بود که بادمجان بم آفت ندارد. ولی من یقیناً میدانستم مهدی که یکی از افراد برگزیده خدا بود، حتماً در آینده نزدیک به مقام و درجه رفیع شهادت خواهد رسید.
وقتی که زندگی تمامی شهدا را مورد دقت قرار میدهیم میبینیم که اینها از زمان کودکی اقدام به خودسازی کرده بودند و خودشان را پرورش داده بودند و از افراد برگزیده خدا بودند البته به این معنی نیست که این افراد غیر قابل تصور ما باشند و یا ما نتوانیم مثل این افراد باشیم. این افراد بنا به فرموده خداوند متعال که: «الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا» وقتی به این یقین رسیدند که غیر از خدا هیچکس را ندارند و یک مسیری را انتخاب کردند که خدا و پیغمبر انتخاب کردهاند. یک قدم به عقب برنگشتند و در آن مسیر با تمام وجود راه افتادند و وجودشان را در طبق اخلاص گذاشتند. شهید باکری هم از این لحاظ مستثنا نبودند.
- قطعاً نقش شهدا را در دفاع مقدس هیچکس نمیتواند انکار کند و ما همگی مدیون خون شهدا هستیم اگر این شهدا نبودند هیچوقت این انقلاب و این جامعه به این مرحله نمیرسید و تنها راه سعادت و نجات که به قول شهید باکری که در وصیتنامهشان فرمودهاند راه سعادت، همان راه اسلام است و انشاءالله خدا توفیق عبادت و اطاعت و ترک معصیت و ادامه راه شهدا را به همه ما عنایت فرماید.
منبع:
سایت خبرگزاری فارس
سایت تبیان
*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***
نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 90/12/25 ساعت 6:0 عصر موضوع انقلاب و دفاع مقدس | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت
سیّد جمال الدین عطاء اللّه بن سیّد غیاث الدین ، فضل اللّه بن سید عبدالرحمن محدّث معروف در کتاب (روضة الاحباب ) که در باب گذشته اعتبار خود و کتابش معلوم شد، بعد از ذکر اختلاف در آن جناب و تطبیق اخبار و صحاح و مسانید کتب اهل سنّت در حق مهدى علیه السلام بر آنکه امامیه گویند، روایت کرده از جابر بن یزید جعفى که گفت : شنیدم از جابر بن عبدللّه انصارى رضى اللّه عنه که مى گفت : چون ایزد تعالى نازل گردانید بر پیغمبر خود این آیه را: یا ایُّهَا الّذینَ آمَنُوا اءطیعُوا اللّهَ وَ اَطیعُوا الرَّسُولَ وَ اُولِى الاَْمرِ مِنْکُمْ
گفتم : (یا رسول اللّه ! مى شناسیم ما خدا و رسول او را، پس کیستند اصحاب امر که خداى تعالى اطاعت ایشان را قرین ساخته است به طاعت تو؟)
پس گفت رسول صلى الله علیه و آله : (ایشان خلفاى منند بعد از من ؛ اول ایشان على بن ابیطالب است ، آنگاه حسن ، آنگاه حسین ، آنگاه على بن الحسین ، آنگاه محمّد بن على ، معروف در تورات به باقر و زود است که درک مى کنى او را، اى جابر! هرگاه ملاقات کردى او را، از من سلام برسان .
آنگاه صادق جعفر بن محمّد، آنگاه موسى بن جعفر، آنگاه على بن موسى ، آنگاه محمّد بن على و آنگاه على بن محمّد، آنگاه حسن بن على ، آنگاه حجة اللّه در زمین او و بقیة اللّه در میان بندگانش ، محمّد بن حسن بن على علیهم السلام .
این کسى است که فتح مى کند خداوند عزّوجلّ بر دست او مشارق زمین و مغارب آن را و این کسى است که غیبت مى کند از شیعه و اولیاى خود و غیبتى که ثابت نمى ماند در آن در قول به امامت او مگر آنکه آزموده خداى تعالى دل او را براى ایمان .)
جابر گوید: گفتم : (یا رسول اللّه ! آیا در غیبت امام ، شیعه انتفاع یابند؟)
فرمود: (آرى ! قسم به آن که مبعوث فرموده مرا به پیغمبرى که ایشان استضائه کنند به نور او و منتفع شوند به ولایت او، مثل انتفاع مردم به آفتاب هر چند که ابر او را بالا گیرد.
اى جابر! این از اسرار مکنونه الهى است . پس پنهان دارد آن را مگر از کسى که اهل آن باشد.)
*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***
نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در سه شنبه 90/12/9 ساعت 3:0 صبح موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت
سلیم گفت : من زنى بودم که تورات و انجیل خوانده بودم ، پس شناخته بودم اوصیاى پیغمبران را و دوست داشتم که بدانم وصى محمّد صلى الله علیه و آله را و شترِ سوارى خود را در شتران قبیله جا گذاشتم .
پس گفتم به آن جناب که : (یا رسول اللّه ! نبود هیچ پیغمبرى مگر آنکه براى او دو خلیفه بود، خلیفه اى که وفات مى کرد در حیات او و خلیفه اى که باقى بود بعد از او. خلیفه موسى در حیاتش هارون بود، پس وفات کرد پیش از موسى ؛ آنگاه وصى او بعد از وفاتش یوشع بن نون بود و وصى عیسى در حیاتش ، کالب بن بوقنا بود، پس وفات کرد کالب در حیات عیسى و وصى بعد از وفات او یعنى از زمین ، شمعون بن حمون صفا بود، پسر عمه مریم و به تحقیق که نظر کردم در کتب ، پس نیافتم از براى تو، مگر یک وصى در حیات تو و بعد از وفات تو؛ پس بیان کن براى من به تفسیر خودت یا رسول اللّه که کیست وصى تو؟)
پس فرمود رسول خدا صلى الله علیه و آله : (بدرستى که براى من یک وصى است در حیات من و بعد از وفات من .)
گفتم به او: (کیست او؟)
پس فرمود: (سنگ ریزه بیاور!)
برداشتم براى او سنگ ریزه از زمین . گذاشت آن را میان دو کف خود، مالید آن را به دست خود که چون آرد نرم شد. آنگاه آن را خمیر کرد؛ پس گرداند آن یاقوت سرخى ؛ پس مهر کرد آن رابه خاتم خود که ظاهر بود نقش در آن براى نظر کنندگان ؛ آنگاه آن را به من عطا کرد و فرمود: (اى ام سلیم ! هر کس توانست بکند مانند این ، پس او وصى من است .)
آنگاه فرمود: (ام سلیم ! وصى من کسى است که مستغنى باشد به نفس خود در جمیع حالاتش ، چنانچه من مستغنیم .)
پس نظر کردم به سوى رسول خدا صلى الله علیه و آله که زده است دست راست خود را به سوى سقف و به دست چپ خود به سوى زمین و حال آنکه خود را از طرف دو قدم مبارک خود بلند ننموده .
گفت : بیرون آمدم ، دیدم سلمان را که به على علیه السلام چسبیده و به او پناه برده نه به غیر او از خویشان محمّد صلى الله علیه و آله و اصحاب او با کمى سنّ آن جناب ؛ پس در نفس خود گفتم : (این سلمان صاحب کتب اولین است پیش از من ، صاحب اوصیاست و در نزد او است از علم ، چیزى که به من نرسیده ، شاید که آن جناب ، صاحب من باشد.)
پس به نزد على علیه السلام آمدم و گفتم : (تو وصى محمّدى ؟)
فرمود: (آرى ! چه مى خواهى ؟)
گفتم : (چیست علامت آن ؟)
فرمود: (سنگریزه برایم بیار!)
پس سنگریزه براى او از زمین برداشتم . آن را در میان دو کف خود گذاشت ، آنگاه آن با دست خود نرم کرد مانند آرد؛ آنگاه آن را خمیر کرد؛ پس آن را یاقوت سرخى کرد؛ آنگاه آن را مهر کرد که ظاهر بود نقشش در آن براى ناظرین ؛ آنگاه به طرف خانه خود رفت . در عقبش رفتم که سؤ ال کنم از او از آنچه پیغمبر صلى الله علیه و آله کرد. متوجّه من شد و کرد آنچه را که آن حضرت کرده بود.
پس گفتم : (وصىّّ تو کیست اى ابوالحسن ؟)
فرمود: (کسى که بکند مانند این .)
ام سلیم گفت : پس ملاقات کردم حسن بن على علیهما السلام را، گفتم : (تو وصىّ پدر خودى ؟)
و من تعجّب داشتم واز صغر سن او و سؤ ال من از او با این که من مى شناختم صفت دوازده تن امام را و پدر ایشان را و سیّد ایشان را و افضل ایشان را و یافتم این را در کتب پیشینیان .
فرمود: (آرى ! من وصى پدر خویشم !)
گفتم : (چیست علامت این ؟)
فرمود: (بیاور براى من سنگریزه !)
گفت : (از زمین براى او سنگریزه برداشتم . پس آن را میان دو کف خود گذارد و نرم کرد مانند آرد؛ آنگاه آن را خمیر کرد؛ پس آن را یاقوت سرخى کرد؛ آنگاه آن را مهر کرد، پس ظاهر شد نقش در آن ؛ آنگاه آن را به من داد.)
گفتم به آن جناب : (کیست وصى تو؟)
فرمود: (کسى که بکند آنچه من کردم .)
آنگاه دست راست خود را کشاند تا آنکه از بامهاى مدینه گذشته و او ایستاده بود؛ آنگاه دست چپ خود را به زیر برد و به آن ، زمین را زد بى آنکه منحنى شود یا بالا رود.
پس در نفس خود گفتم : (که را خواهى دید که وصى او باشد؟)
پس از نزد او بیرون رفتم . ملاقات کردم حسین علیه السلام را و من شناخته بودم نعت او را در کتب سابقه به اوصاف او و نُه تن دیگر از فرزندان او به صفات ایشان ، جز اینکه من انکار داشتم شمایل او را به جهت صغر سن او؛ پس نزدیک او رفتم و او در محلى از ساحت مسجد بود. گفتم به آن جناب : (تو کیستى ؟)
فرمود: (من مقصود توام اى ام سلیم ! من وصىّ اوصیایم و من ، پدر نُه امامان هدایت کنندگانم ؛ من وصى برادرم ، حسنم و حسن وصى پدرم ، على است و على وصى جدّم ، رسول خدا صلى الله علیه و آله است .)
پس تعجّب کردم از سخن جناب و گفتم : (چیست علامت این ؟)
فرمود: (سنگریزه برایم بیاور!)
پس سنگریزه برایش از زمین برداشتم . ام سلیم گفت : نظر مى کردم به سوى او که آن را در کف خود گذاشت و آن را مانند آرد، نرم کرد آنگاه آن را خمیر کرد؛ پس آن را یاقوت سرخى کرد، و آن را به خاتم خود مهر کرد، پس ثابت شد نقش در آن . آنگاه آن را به من داد و فرمود: (نظر کن در آن اى ام سلیم ! آیا چیزى در آن مى بینى ؟)
ام سلیم گفت : (پس نظر کردم در آن ، دیدم در آنجا رسول اللّه و على و حسن و حسین و نُه امام که اوصیایند از فرزندان حسین صلوات اللّه علیهم که نامهایشان با هم موافق بود، مگر دو نفر از ایشان ؛ یکى از آن دو، جعفر و دیگرى موسى علیهما السلام و چنین خوانده بودم در انجیل . پس تعجب کردم . آنگاه گفتم در نفس خود که : خداى تعالى عطا فرمود به من دلیلها که عطا کرد آنها را به کسانى که پیش از من بودند.)
پس گفتم : (اى سیّد من ! اعاده فرما بر من علامت دیگر را.)
تبسّم کرد و آن جناب نشسته بود. پس برخاست و دست راست خود را کشاند به سوى آسمان ؛ قسم به خداوند که گویا آن عمودى بود از آتش و هوا را شکافت تا آنکه از چشم من نهان شد و او ایستاده بود و از این کلالى نداشت .
ام سلیم گفت : پس به زمین افتادم و بیهوش شدم و به حال نیامدم مگر به آن حضرت که در دستش طاقه اى از آس بود و به آن مى زد سوراخ بینى مرا.
به او گفتم : (چه بگویم به او بعد از این و من واللّه مى یابم تا این ساعت بوى آن طاقه آس را و آن واللّه در نزد من است و نه پژمرده شده و نه ناقص و نه چیزى از بویش کم شده و من وصیّت کردم اهل خود را که آن در کفن من بگذارند.)
گفتم : (اى سیّد من ! کیست وصى تو؟)
فرمود: (آن که بکند مانند آنچه من کردم .)
پس ماندم تا امام على بن الحسین علیهما السلام .
زر بن حبیش گفت : خاصه دون غیر او که خبر داد مرا جماعتى از تابعین که شنیدم این کلام را از تمام حدیث او که یکى از آنها سیناست ، مولاى عبدالرحمن بن عوف و سعید بن جبیر مولاى بنى اسد و خبر داد مرا سعید بن مسیب مخزومى به بعضى از آن حدیث از ام سلیم که گفت : آمدم نزد على بن الحسین علیهما السلام و آن جناب در منزل خود ایستاده بود، نماز مى کرد در شب و روز هزار رکعت . اندکى نشستم و خواستم مراجعت نمایم و اراده نمودم که برخیزم ؛ چون این قصد را کردم متوجّه من شدند به انگشترى که در انگشت آن جناب بود و بر آن نگین حبشى بود دیدم که در آن مکتوم بود:
مکانک یا ام سلیم ! انبئک بما جئتنى له .
به جاى خود نشین اى امّ سلیم ! که خبر خواهم داد تو را به آنچه براى آن آمدى .
گفت : نماز خود به تعجیل کرد.
چون سلام داد، فرمود: (اى ام سلیم ! سنگریزه بیاور براى من !)
بدون آنکه سؤ ال کنم از جنابش از مقصدى که براى آن آمدم . سنگریزه از زمین بر گرفتم ، به او دادم . آن را گرفت و میان دو کف خود گذاشت و آن را مانند آرد، نرم کرد؛ آنگاه آن را خمیر نمود و آن را یاقوت سرخى کرد؛ آنگاه آن را مهر کرد و نقش در آن ثابت شد.
نظر کردم واللّه با عیان آن قوم ، یعنى همان اسامى شریفه چنانکه دیده بودم در روز حسین علیه السلام . پس گفتم به آن جناب که : (کیست وصى تو، فداى تو شوم !؟)
فرمود: (هر کسى که بکند آنچه من کردم و درک نخواهى کرد پس از من ، مثل مرا.)
ام سلیم گفت : فراموش کردم که سؤ ال کنم از او که بکند آن کارى را که پیش از او کردند از رسول خدا صلى الله علیه و آله و على و حسن و حسین علیهم السلام چون از خانه بیرون رفتم و گامى برداشتم ، آواز داد مرا که : (ام سلیم !)
گفتم : (لبیک !)
فرمود: (برگرد!)
برگشتم و دیدم آن جناب را که در وسط صحن خانه ایستاده ، آنگاه رفت و داخل خانه شد و او تبسّم مى کرد و فرمود: (بنشین اى ام سلیم !)
من نشستم . او دست راست خود را کشاند، پس شکافت خانه ها و دیوارها و کوچه هاى مدینه را و از چشمم پنهان شد؛ آنگاه فرمود: (بگیر اى ام سلیم !)
پس به من عطا فرمود واللّه کیسه اى که در آن چند اشرفى بود و دو گوشواره از طلا و چند نگین که مال من از جزع که در حقّه از من در منزلم بود.
گفتم : (اى سیّد من ! اما حقّه را مى شناسم و اما آنچه در آن است پس نمى دانم چیست در آن ؟ مگر آنکه آن را سنگین مى بینم .)
فرمود: (بگیر این را و پى کار خود برو.)
گفت : از نزد آن جناب بیرون آمدم و به منزل خود رفتم ، حقّه را در جایش ندیدم . پس دیدیم حقّه ، حقّه من است .
گفت : (من شناختم ایشان را به حق معرفت از روى بصیرت و هدایت در امر ایشان از آن روز. والحمد للّه رب العالمین .)
ابو عبداللّه یعنى ابن عیاش ، مصنّف کتاب گفت : سؤ ال کردم از ابوبکر محمّد بن عمر جعابى از این ام سلیم و خواندم بر او اسناد حدیث عامه را. و طریق او را مستحسن شمرد، یعنى راویهاى او را مدح و توثیق کرد و طریق اصحاب ما را و شناساند ابوصالح قاضى طرطوسى را و گفت : (او، ثقه عدل حافظ بود.)
اما ام سلیم ، او زنى بود از نمر بن قاسط معروف است از زنهایى است که روایت کردند از رسول خدا صلى الله علیه و آله گفت که : او ام سلیم انصاریه نیست ، مادر انس بن مالک و نه ام سلیم دوسیه که براى او صحبتى و روایتى بود یعنى حضرت را دیده بود و از او روایت کرده بود و نه ام سلیم خافضة یعنى ختنه کننده که دخترها را ختنه مى کرد در عهد رسول خدا صلى الله علیه و آله و نه ام سلیم مسعود ثقفیه خواهر عروة بن مسعود ثقفى است . او اسلام آورده بود و اسلامش نیکو شده بود و حدیث روایت مى کرد. اگرچه تمام حدیث مناسب مقام نبود اما به جهت شرافت و قلت وجود و اتقان سند به نقل تمام متبرک شدیم .
منبع : کتاب نجم الثاقب ،مرحوم حاج میرزا حُسین طبرسى نورى (ره )
*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***
نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در دوشنبه 90/12/8 ساعت 3:0 صبح موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت
و نیز در آنجا روایت کرده از عبدالرحمان بن صالح بن رعیده از حسین بن حمید بن ربیع از اعمش از محمّدبن خلف طاطرى از زاذان از سلمان ، گفت : داخل شدم روزى بر رسول خدا صلى الله علیه و آله پس چون نظر کرد به من ، فرمود: (اى سلمان ! خداوند عزّوجلّ مبعوث نکرد پیغمبرى را و نه رسولى را مگر آنکه قرار داد براى او دوازده نقیب .)
گفت : گفتم : (یا رسول اللّه ! به تحقیق که شناخته ام این را از اهل کتابین .)
فرمود: (اى سلمان ! آیا شناختى دوازده نقیب مرا که خداوند برگزید ایشان را براى امامت بعد از من ؟)
گفتم : (خدا و رسول او داناترند!)
پس حضرت ذکر فرمود مبداء خلقت خود و على و فاطمه و حسن و حسین و نُه امام را صلوات اللّه علیهم و فضل معرفت ایشان را.
تا آنکه سلمان گفت : گفتم : (یا رسول اللّه ! آیا مى شود ایمان به ایشان بدون معرفت نامهاى ایشان و نسبهاى ایشان ؟)
فرمود: (نه اى سلمان !)
پس گفتم : (یا رسول اللّه ! کجا خواهد بود براى من معرفت جناب ایشان ؟)
فرمود: (شناختى تا حسین را، آنگاه سیّد العابدین على بن الحسین ؛ آنگاه فرزند او محمّد بن على باقر، یعنى شکافنده علم اوّلین و آخرین از نبیین و مرسلین ؛ آنگاه جعفر بن محمّد، لسان صادق خداوند؛ آنگاه موسى بن جعفر، کظم کننده غیظ خود با صبر در راه خداوند؛ آنگاه على بن موسى راضى به امر خداوند؛ آنگاه محمّد بن على جواد برگزیده از خلق خداوند؛ آنگاه على بن محمّد هادى به سوى خداوند؛ آنگاه حسن بن على صامت امین ؛ آنگاه فلان و نام او را برد به نامش پسر حسن ، مهدى ناطق ، قائم به حق خداوند (و در بعض نسخ صامت امین عسکرى ) آنگاه حجة اللّه بن الحسن المهدى .) تا آخر حدیث که طول دارد.
ابن عیاش بعد از ذکر تمام خبر گفته : سؤ ال کردم از ابوبکر محمّد بن عمر جعابى حافظ از حال محمّد بن خلف طاطرى ، پس گفت : (او محمّد بن خلف بن موهب طاطرى است ثقه و ماءمون است .) و طاطر ساحلى است از ساحلهاى دریا که در آنجا جامه ها مى بافند که آن را طاطریه مى گویند و منسوب به آنجا است و از این کلام معلوم مى شود که باقى رجال سند از ثقات معروفند نزد اهل سنّت .
*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***
نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در یکشنبه 90/12/7 ساعت 3:0 صبح موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت