سفارش تبلیغ
صبا ویژن
عاقبت برخی از مبارزین با امام حسین(علیه السلام) در کلام اهل سنت

در این مطلب برای آنکه بدانیم وسعت دائره فضایل و مقبولیت امام حسین(ع) بین عموم مسلمین گسترده است، براى نمونه چند معجزه که مورخین و محدثین بزرگ اهل سنت در مورد عاقبت قاتلین و مبارزین با سیدالشهدا أبا عبدالله الحسین(ع) بیان کرده‌‌اند، تقدیم دوستان و محبان امام حسین(ع) مى‌‌کنم.

 
باز هم تأکید می‌‌کنم که آنچه می‌خوانید فقط معجزات و کراماتی است که در کتابهای اهل سنّت آمده است.

1. طبرى نقل مى‌‌کند: بعد از آنکه عبیدالله بن زیاد به عمر بن سعد نوشت که سیدالشهداء(ع) و اصحابش را از نوشیدن آب منع نماید، عمر سعد، عمرو بن حجاج را با پانصد سوار بر شریعه فرات گماشت. آنها میان آن حضرت و اصحابش و میان آب حایل شدند و نگذاشتند قطره‌‌‌اى از آب بنوشند، و این واقعه جانسوز سه روز پیش از شهادت آن حضرت اتفاق افتاد عبیداللّه بن ابى حصین ازدى گفت: یا حسین! آیا نگاه نمى‌‌کنى به آب که مانند شکم آسمان نمایان است؟ به خدا سوگند قطره‌‌‌اى از آن نچشى تا از تشنگى بمیرى.

حسین(ع) فرمود: «اَللّهُمَّ اقتُلْهُ عَطَشاً وَ لا تَغْفِرْ لَهُ اَبَداً»؛ خدایا او را تشنه بکش، و هرگز او را نیامرز.

حُمَید بن مسلم گفت: به خدا قسم او را بعد از این، در بیماریش عیادت کردم، به خدائى که غیر از او خدائى نیست سوگند، دیدم او را که آب مى‌‌آشامید تا شکمش پر مى‌‌شد پس قى مى‌‌کرد، دوباره آب مى‌‌نوشید، همچنان سیراب نمى‌‌شد. و همواره چنین بود تا تشنه کام جان سپرد.

 

2. نیز طبرى مى‌‌گوید: هشام از پدرش محمد بن سائب از قاسم بن أصبغ بن نباته روایت کرده که گفت: یکى از کسانى که در کربلا حاضر شده بود گفت: وقتى سپاه حسین(ع) مغلوب شدند، آن حضرت سوار بر اسب شد، و به سوى فرات روان گردید. مردى از بنى ابان بن دارم گفت: واى بر شما، تا شیعیانش به او نپیوسته‌‌‌اند، میان او و میان آب حایل شوید. این را گفت و بر اسب خود زد و لشکر به دنبال او رفتند و میان آن حضرت و آب مانع شدند.

حسین(ع) گفت: «اَللّهُمَّ اَظْمِهِ»؛ خدایا! او را تشنه ساز.

مرد ابانى تیرى به آن حضرت زد که به حنک(نزدیک دهان) مبارکش رسید، حسین تیر را بیرون کشید و هردو دست را زیر خون گرفت، پر از خون شدند، گفت: «اَللّهُمَّ اِنّى اَشْکُوْ اِلَیْکَ ما یُفْعَلُ بِابْنِ بِنْتِ نَبِیِکَ»؛ خدایا من به تو شکایت مى‌‌کنم از آنچه نسبت به پسر پیغمبر تو مرتکب مى‌‌شوند.

راوى مى‌‌گوید: به خدا سوگند زمانى اندک بیش نگذشت مگر آنکه خداوند آن مرد ابانی را به تشنگى‌‌ای گرفتار ساخت که هر چه آب مى‌‌خورد سیراب نمى‌‌شد.

قاسم بن اصبغ گفت: کارش بجائى کشید که آب را برایش خنک مى‌‌کردند و شکر در آن مى‌‌ریختند و ظرفهاى شیر و کوزه‌‌هاى آب حاضر مى‌‌کردند، و به خدا قسم همچنان مى‌‌گفت: واى بر شما آب به من بدهید تشنگى مرا کشت! اطرافیانش آنقدر کوزه آب و ظرف شیر به او مى‌‌دادند که براى سیراب کردن همه اهل خانه کافى بود، او آن همه را مى‌‌نوشید، و لختى مى‌‌خوابید دوباره مى‌‌گفت: «وَیْلَکُمْ اُسْقُونی قَتَلَنِىَ الظَماء»؛ واى بر شما، آب به من بدهید، تشنگى مرا کشت!

گفت: به خدا سوگند در اندک زمانى شکمش مثل شکم شتر ترکید.

 3. احمد بن حنبل در مناقب روایت کرده از أبى رجاء که مى‌‌گفت: «لا تَسُبُّوا عَلِیّاً وَ لا اَهْلَ هذا الْبَیْتِ»؛ على و سایر اهل بیت را سب و ناسزا نگوئید.

زیرا همسایه ما از بنى هجم وارد کوفه شد، و گفت: «آیا نگاه نمى‌‌کنید به این ....پسر....(نسبتهای زشت و ناروایی داد) و مقصودش حسین(ع)[که در واقع عادل پسر عادل است] بود. پس خداوند دو نقطه سفید به دو چشمش زد، و چشمش را کور و نابینا ساخت.

 4. ابن جراح از سدى روایت دارد که گفت: براى فروش خرما به کربلا رفتم، پیرمردى از قبیله طى براى ما طعامى مهیا کرد. ما شام را نزد او خوردیم. پس سخن از شهادت حسین(ع) به میان آوردیم.

من گفتم: کسى در کشتن آن حضرت شرکت نکرد مگر آنکه به بدترین مردنها مرد، و آیات و معجزاتى به واسطه قتل آن حضرت ظاهر شد.

پیرمرد گفت: چه قدر شما اهل عراق دروغگو هستید، من از کسانی هستم که در کشتن حسین شرکت داشتم.

راوی می‌‌گوید در همان مجلس، نزدیک چراغى رفت که با نفت مى‌‌سوخت، خواست فتیله آن را با انگشتش بیرون بیاورد، که آتش در او افتاد، خواست آن را با آب دهن خاموش کند، آتش در ریشش افتاد، خودش را در آب انداخت. پس او را دیدم که تمام گوشت بدنش سوخته و مانند جمجمه(در برخی کتابها دارد که مانند زغال) شده بود.

 5. سبط ابن جوزى از پیرمرد کورى روایت مى‌‌کند که جزء کسانى بود که به جنگ حسین(ع) رفته بودند، و غیر از این مرتکب ستم دیگرى نگشته بود. گفت: پیغمبر(ص) را در خواب دیدم در حالیکه آستین ها را بالا زده بود، و به یک دستش شمشیر و به دست دیگرش نطعى بود(نطع؛ فرشى است از پوست که در زیر کسى که محکوم به بریدن سر یا تنبیهات بدنى دیگر شده مى‌‌انداختند)، که بر آن ده نفر از قاتلین حسین(ع) را سر بریده بودند. پس مرا لعن و سب فرمود و میلى از خون بر چشمم کشید. صبح کردم در حالیکه کور بودم.

 

6. ابن اثیر در ضمن وقایع کربلا روایت مى‌‌کند: مردى که نامش ابن حوزه بود پیش آمد و گفت: آیا حسین در میان شما است؟ کسى او را جواب نداد. تا سه مرتبه گفت. در پاسخش گفتند: آرى چه مى‌‌خواهى؟

گفت: «یا حُسَینُ اِبْشِرْ بالنّارِ»؛ حسین آماده آتش باش.

حسین(ع) در جوابش فرمود: دروغ گفتى! من وارد مى‌‌شوم بر پروردگار رحیم و شفیع مطاع. تو کیستى؟

گفت: ابن حوزه.

حسین(ع) دست بلند کرد و گفت: «اَلّلهُمَّ حَزِّهِ اِلى النّارِ»؛ خدایا او را به آتش بکشان.

ابن حوزه خشمناک شد، و اسب خود را به طرف نهر حرکت داد، پایش به رکاب آویخته شد، و اسب او را از این سو به آن سو مى‌‌برد تا از اسب به زمین افتاد، ران و ساق و پاهاى او قطعه قطعه شد، و یک سمت دیگر بدنش همچنان به رکاب آویخته بود، اسب او را به هر سنگ و درخت مى‌‌زد تا مرد.

مسروق بن وائل حضرمى که با سپاه عمر سعد به طمع آنکه سرحسین(ع) را براى ابن زیاد ببرد، و منصب و رتبه بگیرد آمده بود، وقتی آن کیفر خدائى را با ابن حوزه دید، بازگشت، و گفت: من از اهل بیت چیزى دیدم که هرگز با آنها نبرد نخواهم کرد.

و نظیر این معجزه را ابن بنت منیع از علقمة بن وائل یا وائل بن علقمه درباره مردى به نام جریره روایت کرده است.

 

7. طبرى روایت کرده که چون حسین(ع) با سه یا چهار نفر باقى ماند. سراویلى یمانى(سراویل جامه‌‌اى است که نصف پائین بدن را مى پوشاند) طلبید، و آن را پاره کرد براى آنکه کسى در آن طمع نکند، و از بدنش بیرون نیاورد. چون آن حضرت شهید شد، أبحر بن کعب، آن سراویل را از بدن مبارکش بیرون آورد، و آن سرور رادمردان آزاده را برهنه گذاشت.

أبو مخنف گفت: عمرو بن شعیب از محمد بن عبدالرحمن نقل کرد که از دستهاى أبحر بن کعب در زمستان آب مى‌‌چکید، و در تابستان مانند چوب خشک مى‌‌شد.

 

8. شبراوى، رئیس و شیخ أسبق جامع أزهر روایت نموده: وقتى حسین(ع) خواست آب بنوشد حصین بن تمیم تیر به دهن مبارکش زد، دهانش پر از خون شد با دست مبارک خون را مى‌‌گرفت و گفت: خدایا حصین را تشنه بکش.

علامه أجهورى مى‌‌گوید: حصین بن تمیم به حرارتى در شکم و برودتى در پشت مبتلا شد، و از گرما و تشنگى صیحه مى‌‌زد. برایش آب و غذا مى‌‌آوردند که پنج نفر را کافى بود آن را مى‌‌نوشید، و همچنان تشنه بود. به اینحال بود تا بعد از مدت کوتاهى از شهادت حسین(ع) هلاک شد.

 

9. محب طبرى از ملا، که از علماى بزرگ اهل سنت است، از مردى از کلیب روایت کرده که گفت: حسین(ع) با صداى بلند فرمود: «اِسْقُونا ماءً»؛ به ما آب بدهید.

مردى عوض آب تیرى انداخت که دهان آن یگانه مجاهد راه خدا را از ناحیه گونه پاره کرد. حضرت فرمود: خدا تو را سیراب نسازد.

آن مرد تشنه شد، و آنقدر تشنگى او را به زحمت انداخت که خویشتن را در آب فرات انداخت و آب خورد تا مرد.

 

10. ترمذى در حدیثى که صریحاً صحت آن را گواهى کرده روایت از عمارة بن عمیر نموده است گفت: وقتى سر ابن زیاد و یارانش را آوردند، آنها در صحن مسجد پیش هم چیده شده بودند: من به نزد آنها رفتم.

مردم مى‌‌گفتند: آمد آمد.

مارى را دیدم که آمد در میان سرها گردش کرد، و داخل بینى ابن زیاد شد طولى نکشید بیرون آمد و رفت تا پنهان شد بار دیگر دیدم مردم مى‌‌گویند: آمد آمد.

تا دو مرتبه یا سه مرتبه رفت و آمد و این جریان تکرار شد.

 

11. ابن بنت منیع از ابى معشر از بعض شیوخ خود روایت کرده که چون قاتل حسین(ع) نزد ابن زیاد آمد و چگونگى کشتن آن حضرت را حکایت کرد صورتش سیاه شد.

 

12. طبرى از ابى مخنف روایت کرده که آن ناکسان که براى قتل سیدالشهداء(ع) آمده بودند از تعرض و آسیب رساندن به آن حضرت تا مدتى طولانى از روز خوددارى مى‌‌کردند. هر کس نزدیک آن حضرت مى‌‌آمد باز مى‌‌گردید، و ناخوش مى‌‌داشت که مرتکب قتل آن حضرت شود، و به این گناه بزرگ خود را آلوده کند.

عاقبت مردى از کنده که او را مالک بن نسیر مى‌‌گفتند و از بنى بداء بود پیش آمد و بر سر مبارک آن حضرت که برنس(کلاهى بوده که در صدر اسلام به سر مى‌‌گذاشتند) بر آن بود، چنان شمشیر زد که برنس را پاره کرد، و به سر أنورش رسید خون از آن جریان یافت بنوعى که برنس از خون پر شد.

حضرت فرمود: «لا اَکَلْتَ بِها، وَ لا شَرِبْتَ، وَ حَشَرَکَ اللهُ مَعَ الظّالِمینَ»؛ با این دست نخورى و ننوشى، و خدا تو را با ستمکاران محشور سازد.

سپس آن برنس را از سر بیفکند، و کلاهى دیگر طلبید و بر سر گذاشت، و عمامه بر آن پیچید و خسته شده بود. آن مرد کندى برنس آن حضرت را که از خز بود برداشت. وقتى از کربلا برگشت مى‌‌خواست آن برنس را از خون بشوید. زنش که أم عبدالله دختر حر و خواهر حسین بن حربدى بود برآشفت و گفت: «پسر دختر پیغمبر را مى‌‌کشى، و لباسش را به خانه من مى‌‌آورى آن را از نزد من بیرون ببر!».

کسان مالک نقل کردند که آن روسیاه همواره تنگدست و بد روزگاربود، تا مرد.

13. دانشمند مصرى محمدرضا مى‌‌گوید: از عجیبترین کرامات آن حضرت حدیث زهرى است که گفت:

عبدالملک بن مروان در حالى که در ایوان کاخ خود نشسته بود از جمعى که در حضورش بودند پرسید که بامداد قتل حسین در بیت المقدس چه روى داد؟ هیچکس او را پاسخ نداد.

زهرى(راوی حدیث) گفت: شبى که در بامداد آن على بن ابى طالب کشته شد، و شب قتل حسین(ع) سنگى در بیت المقدس برداشته نشد، مگر آنکه در زیر آن، خون تازه یافت شد.

عبدالملک گفت: راست گفتى همان کسى که براى تو این را نقل کرد، براى من هم نقل کرده و من و تو در نقل این حدیث، غریب و منفردیم. سپس مال بسیارى به او داد.

و نیز محبّ طبرى از ابن السرى از زهرى روایت کرده که چون حسین(ع)کشته شد سنگى در شام برداشته نشد مگر آنکه در زیر آن خون دیده شد.

 

14. محب طبرى از ابن لهیعه از ابى قبیل روایت دارد که چون حسین(ع)کشته شد، و سر شریفش را به نزد یزید می‌بردند، حاملان آن سر مبارک، در منزل اول که وارد شدند به میگسارى مشغول شده، و به آن سر شریف شادمانى مى‌‌کردند، که ناگاه دستى با قلمى از آهن ظاهر شد، و این سطر را با خون نوشت:

اَتَرْجُو اُمَّةٌ قَتَلَتْ حُسَیْنا *** شَفاعَةَ جَدِّهِ یَوْمَ الْحِسابِ؛ (آیا امتى که حسین را کشتند، امیدوار شفاعت جدش در روز قیامتند؟!)

آن گمراهان ترسیدند، و سر را گذاشتند و گریختند.

پوشیده نماند که راجع به این شعر، روایات و اخبار متعدد به نظر رسیده و از جمله سبط ابن جوزى، ابن حجر، صاحب درر السمطین شبراوى، دمیرى و دیگران آن را روایت کرده اند.

 

15. روایات چندى راجع به حدوث بعضى آیات، و خوارق عادات مقارن شهادت آن حضرت، مانند بارش خون و کرامات دیگر نقل شده است، و این روایات را مردانى که در حدیث و علم نامدار، و مورد اعتماد مى‌‌باشند مانند حافظ ابى نعیم در دلائل النبوة، ابن بنت منیع، محب طبرى، شبراوى، شبلنجى، ابن جوزى وصبان روایت نموده‌‌‌اند.

 

16. سبط ابن جوزى روایت کرده است: شخصى آن سر مبارک را در لبب(لبب؛ بندهائى از زین اسب است که براى آن که زین به عقب نرود بر سینه اسب مى بندند) اسبش آویخت. بعد از چند روز رویش سیاه تر از قار شد (قار ماده سیاهى است که کشتى ها را با آن رنگ مى‌‌کرده‌‌‌اند). به او گفته شد: تو خوشروترین عرب بودى؟ گفت: از آن موقع که آن سر مبارک را حمل کردم، شبى بر من نمى‌‌گذرد مگر آنکه دو نفر بازوى مرا مى‌‌گیرند و به سوى آتشى افروخته مى‌‌برند، و در آن مى‌‌اندازند، و من عقب نشینى مى‌‌کنم، و آتش رویم را به اینگونه که مى‌‌بینى مى‌‌سوزاند. پس بر زشت‌‌ترین حالتى مرد. و نیز نقل کرده که مردى این کرامت را انکار کرد، آتش بر تنش افتاد و او را سوزانید.

 

17. ابن خالویه از أعمش از منهال اسدى روایت کرده که گفت: به خدا سوگند دیدم سر حسین(ع) را وقتى به دمشق مى‌‌آوردند، و در جلوى آن حضرت، مردى سوره کهف قرائت مى‌‌کرد، تا به این آیه رسید: «اَمْ حَسِبْتَ اَنَّ اَصْحابَ الْکَهْفِ وَ الرَّقیمِ کانُوا مِنْ آیاتِنا عَجَباً»(آیا گمان کردى اصحاب کهف و رقیم از آیات عجیب ما بودند؟).

آن سر مبارک به سخن در آمد و فرمود: «قَتْلی اَعْجَبُ مِنْ ذلِک»؛ کشتن من عجیبتر از داستان کهف و رقیم است.

و صبّان نیز این کرامت باهره را نقل کرده، و عبارتش به این گونه است:

«فَنَطَقَ الرَّأْسُ الشَّریفُ بِلِسان عَرَبِی فَصیح فَقالَ جِهاراً: أَعْجَبُ مِنْ اَصْحابِ الْکَهْفِ قَتْلی وَ حَمْلى»؛ آن سر شریف به زبان عربى فصیح به نطق آمد، و آشکار فرمود عجبتر از اصحاب کهف؛ کشتن من و حمل سر من است».

دمیرى گفته است: چهار نفر بعد از موت سخن گفتند: «یحیى بن زکریا»، «حبیب النجار»(که گفت: «یا لَیْتَ قَوْمی یَعْلَمُونَ»)، «جعفر طیار»(که گفت: «وَ لاتَحْسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فِی سَبیلِ اللهِ أموَاتا»، و «حسین بن على(ع)»(که گفت: «وَ سَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَب یَنْقَلِبُونَ»).

 

18. صاحب «البدء و التاریخ» در آن کتاب نقل کرده است: در شبى که شهادت حسین(ع) در روزش اتفاق افتاد مردم مدینه شنیدند گوینده‌‌‌اى(که شخص او را کسى ندید) مى‌‌گفت:

مَسَحَ الرَّسُولُ جَبینَه *** فَلَهُ بَریقٌ فِى الْخُدودِ

اَبَواهُ مِنْ عَلیا قُرَیْش *** وَ جدُّهُ خَیْرُ الْجُدُودِ

«رسول خدا جبینش را مسح نمود سپس صورتش براق و نورانى گشت. پدر و مادرش از بزرگان قریشند و جدش بهترین جدهاست».

 

19. سبط ابن جوزى از عبدالملک بن هاشم یا هشام در کتاب سیره به سند متصل به او روایت کرده است: جماعتى که اهل بیت رسول خد(ص)، و سر منیر سیدالشهداء(ع) را به شام مى‌‌بردند هر وقت در منزلى فرود مى‌‌آمدند آن سر مبارک را که در صندوقى گذارده بودند بیرون مى‌‌آوردند، و بر نیزه مى‌‌زدند تمام شب را تا وقت کوچ کردن از آن منزل از آن سر شریف پاسبانى مى‌‌کردند. وقتى مى‌‌خواستند از آن منزل کوچ کنند دیگر باره سر را در صندوق مى‌‌گذاردند بدینگونه منازل بین راه شام را طى مى‌‌کردند.

در بین راه در مکانى منزل گزیدند که در آنجا دیر راهبى بود. سر مبارک را به عادتى که داشتند بیرون آوردند، و بر نیزه زدند، و پاسبانى بر آن گماشتند و نیزه را به دیر استوار ساختند.

چون شب به نیمه رسید، راهب، نورى از سر مبارک تا آسمان دید.

به آن گروه ستم پیشه گفت: شما کیستید؟

گفتند: ما سپاه ابن زیادیم.

گفت: این سر کیست؟

گفتند: سر حسین بن على بن ابى طالب پسر فاطمه دختر رسول خدا(صلّی الله علیه وآله) است.

گفت: پیغمبر شما؟

گفتند: آرى.

گفت: بد مردمى هستید شما. اگر مسیح را فرزندى بود ما او را در حدقه‌‌هاى دیدگانمان جاى مى‌‌دادیم.

سپس گفت: آیا مى‌‌خواهید به شما چیزى بدهم؟

گفتند: چه به ما مى‌‌دهى؟

گفت: ده هزار دینار مى‌‌دهم تا این سر مبارک را به من بدهید که تمام شب در نزد من باشد، و هنگامى که خواستید بروید آن را از من بگیرید.

آن أشقیا قبول کردند و سر را به او دادند و طلاها را گرفتند.

راهب سر را گرفت، و آن را از گرد و غبار شست، و بوى خوش و عطریات بر آن سر نازنین زده و بر دامن خود نهاد، و شب را تا بامداد به گریه پرداخت چون بامداد طالع شد گفت:

اى سر! من غیر از خودم مالک کسى و چیزى نیستم، و من شهادت مى‌‌دهم به وحدانیت و یگانگى خدا، و رسالت جد تو محمّد، و خدا را گواه مى‌‌گیرم که من بنده تو هستم.

سپس از دیر بیرون آمد، و به خدمت اهل بیت مشغول شد.

ابن هشام در سیره مى‌‌گوید: آن گروه آن سر عزیز را گرفتند، به راه خود شدند وقتى به دمشق نزدیک شدند و خواستند طلاها را قسمت کنند دیدند همه تبدیل به سفال شده، و بر یک سوى آنها نوشته شده بود: «وَلا تَحْسَبَنَّ اللهَ غافِلاً عَمّا یَعْمَلُ الظّالِمُونَ...» و بر سوى دیگر نوشته شده بود: «وَسَیَعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَىَّ مُنْقَلَب یَنْقَلِبُون».

پس آنها را در «بردى» که نهرى است در دمشق ریختند و این معجزه را ابن حجر نیز روایت کرده است.

 

20. از جمله معجزات عجیبه، معجزه‌‌‌اى است که علامه تلمسانى در شرح شفاء در فصل 24 نقل کرده است که چون طولانى و مفصل است ما خوانندگان را به آن کتاب و کتاب نور الابصار شبلنجى حواله مى‌‌دهیم.

 

21. ابوالفرج روایت کرده که مردى به حسین(ع) گفت: «أَلا تَرى اِلَى الْفُراتِ یا حُسَیْنُ کَاَنَّهُ بُطُونُ الْحَیاتِ وَاللهِ لا تَذُوقُهُ اَوْ تَمُوتُ عَطَشاً»؛ ای حسین آیا نمی‎بینی که آب فرات مانند شکم ماهی می‎درخشد!؟ به خدا قسم از آن نخواهی چشید تا از تشنگى جان بدهى!.

گفت: به خدا سوگند این مرد که چنین جسارتى به حسین(ع) نمود، بعد مدتی مى‌‌گفت آب به من بدهید، آب برایش مى‌‌آوردند، آنقدر مى‌‌نوشید که از دهانش بیرون مى‌‌آمد، باز مى‌‌گفت: آب بمن بدهید تشنگى مرا کشت! پس به همین حال بود تا مرد.

 

منبع: کتاب پرتوی از عظمت امام حسین(ع)[مؤلف: آیت‌ الله العظمی لطف اللّه صافی گلپایگانی]

 

 



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در جمعه 91/9/10 ساعت 12:3 صبح موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


خاطراتی از شهید شهریاری


 

دکتر برایمان تعریف کرده بود که کلاس اول یا دوم دبستان که بوده، موقع املا نوشتن یکی از همکلاسی ها از روی دست دکتر تقلب می کرده. دکتر می گفت لجم در می آمد که چرا کسی که درسش خوب نیست نمره اش اندازه من شود؟ گفت عمدا بعضی کلمات را غلط نوشتم تا او هم غلط بنویسد. خودم هم که قبل از اینکه دفترم را به معلم بدهم، سریع غلط ها را پاک کردم./شاگرد شهید

***

دکتر می گفت معلم های دوره دبیرستان که پدرم را می دیدند به پدرم می گفتند این خیلی درسش خوبه. ان شاالله استاد میشه. پدر هم جواب می داد که مجید! عمراً استاد دانشگاه بشه! اینقدر شیطونه که نمیشه./شاگرد شهید

***

دکتر خودش تعریف کرد که معلم دوره دبستانمان، برای بچه های کلاس چهارم مسئله ای طرح کرد که نتوانستند حل کنند. معلم به آنها گفت اگر نتوانید این مسئله را حل کنید، از کلاس پایین یک نفر را می آورم تا حل کند. بچه ها حل نکردند و معلم من را برد تا مسئله آنها را حل کنم. خیلی ریزاندام بودم و بر عکس من، آن پسری که قرار بود مسئله را حل کند، هیکل درشتی داشت. معلم من را روی دوشش گذاشت تا دستم به تخته برسد و بتوانم مسئله را حل کنم. در حالی که مسئله را حل می کردم به این فکر می کردم بعد از کلاس با آن پسر درشت هیکل چه کنم؟ /شاگرد شهید

***

در مقطعی برای امرار معاش برای دانش آموزان دبیرستانی تدریس خصوصی داشت، اما رها کرد. گفتم چرا رها کردی؟ گفت بعضی خانواده ها آداب شرعی را رعایت نمی کنند. بعد خاطره ای تعریف کرد. گفت آخرین روزی که برای تدریس رفتم مادر نوجوانی که به او درس می دادم بدحجاب بود. مدتی پشت در ایستادم تا خودش را بپوشاند، اما بی تفاوت بود. گفتم لااقل یک چادر بیاورید، من خودم را بپوشانم! از همان جا برگشتم./دوست دوران دانشجویی

***

به خاطر کمبود روحانی پیشنماز خوابگاه هر از گاهی تغییر می کرد، این امر برای ما در اقتداء به افراد مختلف مشکل ایجاد می کرد. یکی از ملاک های ما در اقتداء به افراد این بود که آقا مجید به ایشان اقتداء کرده باشد. /دوست شهید

***

سال 77، 78 بحث های پلورالیسم دینی مطرح بود آن ایام بحث های آقای جوادی آملی را دنبال می کردیم، ایشان در بحث از کثرت به وحدت رسیدن عالم امکان تأکیدی داشتند. این بحث های در دوران اصلاحات در ذهن ما چرخ می خورد. یک بار سر کلاس دکتر بودم ایشان فرمول جاذبه بین دو بار الکتریکی یا فرمول رابطه بین دو جرم را استفاده کرد، بعد فرمول های مشابه را کنار هم چید و خیلی قشنگ گفت وحدت را می بینید؟ در آن فضا برای ما خیلی جالب بود. آن زمان در ذهنم این بحث را به صحبت های آقای جوادی آملی شباهت دادم. بعد از همسرشان شنیدم که دکتر بحث های فلسفی و عرفانی آقای جوادی آملی را دنبال می کردند. آن موقع نمی دانستم./شاگرد شهید

***

رفتار دکتر به گونه ای بود که آدم ها را به مسائلی راغب می کرد. خیلی از دختران دانشجو که هنگام ورود به دانشگاه با مانتو بودند بعد از یکی دو سال که با ایشان یا دکتر عباسی آشنا می شدند چادری می شدند./شاگرد شهید

***

اگر به خانه ما زنگ بزنید روی پیغام گیر صدای مجید را می شنوید که می گوید پیغام بگذارید، یادگار نگه داشته ام. پریشب که ما نبودیم مادر دکتر زنگ زده بود صدای مجید را که شنیده بود گریه اش گرفته بود. ادامه پیغام حاج خانم ضبط شده، گفته بود سلام عزیزم می خواستم صدای بچه ها را بشنوم، با زبان ترکی گفته فدای صدایت بشوم، دیشب زنگ زدم به حاج خانم بغض کرد، گفتم پیغامتان را گرفتم. گفت صدای مجید را شنیدم. گفتم صدا را برای شما نگه داشته ام. هروقت دلتان تنگ شد به شماره ما زنگ بزن. هفت تا زنگ که بخورد مجید حرف می زند./همسر شهید

***

عادت به ترتیل داشت. انصافاً صدای قشنگی داشت. یکی از دوستان صوت ترتیلش را ضبط کرده. الآن در موبایل دخترم هست. به سبک استاد پرهیزگار می خواند. با حافظ عجین بود. از خواندن دیوان حافظ لذت می برد. وقتی حافظ می خواند، اشک روی گونه هایش روان بود. بعضی وقت ها دلش می خواست خانمش را هم شریک کند. می آمد آشپزخانه، می گفتعزیز؛ ببین چه گفته، شروع می کرد به خواندن من هم ظرف می شستم. طوری رفتار می کردم که یعنی گوشم با تو است. قابلمه را زمین گذاشتم و نشستم؛ گفتم بخوان. این یک بیتش را دوباره بخوان. می خواستم به او نشان دهم که من هم در این حال هستم. خیلی با توجه به او گوش دادم. شاید احساس می کرد که من هم یک ذره می فهمم. خوشحال می شد. همیشه به خدا می گفتم چه شد که مجید را سر راه من قرار دادی./همسر شهید

***

می خواستیم بین دو رشته امتحان دهیم. برای این کار حتماً باید درس ترمودینامیک را پاس می کردیم. همراه مجید از یکی از دوستان خواستیم که درس ترمودینامیک را به ما درس دهد. قبول کرد و سه روز به ما درس داد. بعد از امتحان، نمره مجید چهار نمره بیشتر از آن دوستی بود که به ما درس داد. او به شوخی به مجید گفت اینها را من به تو یاد دادم! چطور بیشتر شدی؟! /دوست دوران دانشجویی شهید

***

یک مقطعی احساس کردیم بین اساتید تضادها و دسته بندی هایی وجود دارد. معمولاً چنین گروه بندی هایی در دانشکده های مختلف وجود دارد؛ اما احساس کردیم این تیپ اساتید را در دانشکده زیاد تحویل نمی گیرند. دکتر شهریاری و دوستانش می خواستند دانشکده فیزیک تبدیل به دانشکده مهندسی هسته ای شود، اما جبهه مقابلشان در برابر این کار مقاومت می کرد. طیف دکتر شهریاری و دوستانش حزب اللهی بودند. طرف مقابلشان هم در ظاهر مذهبی بود؛ اما به راحتی درباره دیگران حرف و تهمت می زدند. اما دکتر شهریاری و دوستانش حتی اجازه نمی دادند سر کلاس هایشان از اختلافات صحبت کنیم. منش و اخلاقشان این بود./شاگردشهید

***

سال 64 یا 65 تصمیم گرفتم از جبهه برگردم و بعد از گذراندن چند واحد درسی دوباره برگردم. رفتم پیش دکتر، گفتم بعضی از درس ها پیش نیاز دارد و من نمی توانم آنها را بخوانم. بعد گفتم که خوش به حال شما. دکتر گفت خوش به حال ما نه! بلکه خوش به حال شما. گفتم چرا؟ گفت که شما در جبهه چیزهایی به دست آوردید که ما هرچه درس بخوانیم یا درس بدهیم، نمی توانیم به آنها برسیم. ایام جنگ عده ای به سمت شهادت می رفتند؛ اما دکتر خودش زمینه هایی فراهم کرد تا شهادت سراغش بیاید. البته دکتر دو نوبت جبهه رفته بود؛ در عملیات مرصاد هم بود./دوست دوران دانشجویی شهید

***

در سال 66 و 67 که در خوابگاه بودیم، دوستان عمدتاً در بعضی از دروس پایه مشکل داشتند. برنامه ای طراحی شد تا آقای شهریاری ریاضی یک و دو را به بچه ها آموزش دهد. بعد از جنگ هم، نهادی در دانشگاه ها ایجاد شد که یکی از اهداف آن کمک به افرادی بود که به واسطه حضور در جبهه از درس عقب افتاده بودند. دکتر در این زمینه به شدت فعال بود و کلاس های جمعی یا دو، سه نفری تشکیل می داد. /دوست دوران دانشجویی شهید

***

اسباب کشی آزمایشگاهی کار سختی است. وسایل آزمایشگاهی، هم سنگین هستند و هم حساس. قیمت آنها هم بسیار بالا است و بعضی از آنها را به واسطه تحریم نمی توانستیم از خارج بخریم. برای انتقال آنها چند نفر از خدماتی ها را به کار گرفتیم. خود دکتر هم بود و مرتب تذکر می داد تا وسیله ای نشکند. یک دفعه پای یکی از نیروها گیر کرد و یک وسیله شکست. دکتر او را سرزنش کرد. آن بنده خدا دلگیر شد و از جمع فاصله گرفت. چند دقیقه بعد دکتر رفت کنارش و صورتش را بوسید. گفت از من ناراحت نباش، اینها همه قیمتی اند و کمتر پیدا می شوند. باید مواظب باشیم. /شاگردشهید

***

سه شنبه ها همراه دکتر شهریاری و دیگر دوستان می رفتیم فوتبال. یک روز هندوانه ای گرفته بود تا بعد از بازی بخوریم. دم اذان، هوا تاریک شد؛ فوتبال را تمام کردیم. همگی دویدیم سر هندوانه و شروع کردیم به خوردن. دکتر شهریاری با همان لباس ورزشی در چمن شروع کرده بود به نماز خواندن؛ بعد آمد سراغ هندوانه!/دوست شهید

***

نسبت به ائمه(ع) خیلی تعصب داشت. حتی در وفات حضرت عبدالعظیم حسنی مشکی (ع) می پوشید. می گفتیم دکتر چه اتفاقی افتاده؟ می گفت وفات است. شده بود تقویم مذهبی ما. حساس بود در ولادت همه ائمه(ع) شیرینی پخش کنند. اگر نمی کردند ناراحت می شد. می گفت مگر امام تنی و ناتنی داریم که برای ولادت امام علی(ع) از دو روز قبل شیرینی می گذارید، ولی برای ولادت امام هادی(ع) یا سایر امام ها نمی گذارید. اگر نگرفته بودند، خودش شیرینی می گرفت و در دانشکده پخش می کرد./کارمند دانشگاه

***

درباره دانشجوها می گفت این ها عائله ما هستند. پدر و مادرشان اینها را به ما سپرده اند. اگر مریض می شدند یا مشکل مالی داشتند، رسیدگی می کرد. به سؤالات دانشجویان اساتید دیگر پاسخ می داد. بعضاً دانشجویانش اعتراض می کردند چرا دانشجویان اساتید دیگر جلوی اتاقش صف می کشند./همکار شهید

***

به زندگی شخصی دانشجوها به شدت اهمیت می داد. دوستی داشتم که موقع ازدواج، به مشکل مالی برخورد. استاد کمکش کرد تا زندگی اش را شروع کند. گفته بود هروقت داشتی، برگردان. آن بنده خدا هم ماهیانه مبلغی را برمی گرداند. همیشه نگران شغل و آینده دانشجوها بود. اگر می دید دانشجویی سال قبل فارغ التحصیل شده، ولی هنوز شغل ندارد، برایش شغلی پیدا می کرد یا در پروژه های خود، از او استفاده می کرد. این نگرانی همیشه در ذهنش بود. دانشجوهایی که با دکتر پروژه داشتند، می گفتند امکان نداشت دکتر سر ماه فراموش کند حق الزحمه ما را بدهد. حواسش بود اگر یکی از بچه ها متأهل است و درآمدی ندارد، به او کمک کند./شاگرد شهید

***

با دوستانی که در امیرکبیر درس خوانده بودیم (ورودی های سال 62، 63 یا 64)، هر شش ماه یا هر سال یک بار جلسه داشتیم. دکتر هم می آمد. در یکی از جلسات به من گفت روستایی در اصفهان هست به نام «کوهپایه» که حدود 100 کیلومتر از اصفهان فاصله دارد. آدرسی داد و یک شخص را معرفی کرد. خواست بررسی کنیم اوضاع او چگونه است. دو هفته بعد گزارشی به ایشان درباره آن شخص دادم. آن شخص تحصیل کرده بود، اما مشکل ذهنی و عصبی داشت. دکتر می خواست دو اتاق برای او بسازیم. شماره حسابم را گرفت و مبلغی واریز کرد. آن شخص اصرار داشت خودش درست کند، اما دکتر گفت من وضعیت او را بهتر می دانم؛ خودتان بسازید. یک روز به دکتر گفتم آن شخص نمی گذارد خانه را کامل کنیم و گروه که بخش عمده کار را انجام داده بود، مجبور شد برگردد. دیگر ادامه ندادیم. بعد از شهادت دکتر قضیه را برای همسرشان تعریف کردم. ایشان گفت یک روز ما خودمان رفتیم کوهپایه؛ گروهی را پیدا کردیم و کار خانه تام شد. /دوست دوران دانشجویی شهید

***

دکتر کم وزن بود، ولی انرژی زیادی داشت. به شوخی می گفتم دکتر مثل مورچه است و می تواند پنج برابر وزن خودش را بلند کند. اگر می خواستیم جایی را تجهیز کنیم، طوری همکاری می کرد که اگر کسی او را می دید تصور می کرد نیروی خدماتی است. در راه اندازی کارگاه ها و تجهیزشان مشارکت می کرد. می رفت بازار، وسیله ای را که مورد نیاز بود می خرید. وقتی پروژه به ایشان ربط داشت، همه کارهای اجرایی و مالی را خودش انجام می داد. اگر وارد امور مالی هم می شد، درست و حسابی کار می کرد.

***

علاقه مندی و پشت کارش سبب می شد که نیروهای رشته های تخصصی دیگر هم جذبش شوند. یکی، دو جلسه با بچه های کشاورزی صحبت کردیم. خیلی زود کارشان به مبادله شماره تلفن رسید. اگر با متخصصان سازمان فضایی صحبت می کردیم، دکتر می گفت باید یک کلاس ویژه بگذارم تا ادبیاتمان را یکی کنیم. برای گردآوری افراد با تخصص های مختلف قدرت عجیبی داشت. با محوریت دکتر و معنویتی که بر فضای کار حاکم می کرد، همه نیروها با تمام وجود کار می کردند./همکار شهید

***

دانشجوی دکتری بودم. وقتی پیش ایشان می رفتم، مثل معلمی که بخواهد به بچه کلاس اول یاد بدهد، اگر اشتباهی می کردم گوشم را می پیچاند و می گفت این را می پیچانم که یادت بماند! گوشم داغ و قرمز می شد و تا نیم ساعت می سوخت! اگر دانشجوی خانمی اشتباه می کرد با خطکش به دستش می زد./شاگردشهید

***

یک بار در دانشکده ولیمه دادند. همسرشان آبگوشت درست کرده بود. بعد از کلاس ما را صدا کردند و گفتند که هرکس به نوبه خودش بیاید و گوشت این را بکوبد. یکی از بچه ها هم فیلم گرفت. آبگوشت را خوردیم؛ چقدر هم صمیمی. اینهایی را که تعریف می کنم، به هیچ عنوان روی بحث علمی تأثیر نمی گذاشت. وقتی سر کلاس درس بودیم، باید شش دانگ حواسمان جمع می بود. روی تمرین ها خیلی حساس بود. اگر کسی انجام نمی داد، جدی تذکر می داد. در عین حال اینقدر صمیمی بود. /شاگردشهید

***

یک سری از دانشجوها رفته بودند پیش دکتر عباسی از دکتر شهریاری چغلی کرده بودند که دکتر شهریاری خیلی به ما فشار می آورد. درس ایشان واقعاً سنگین بود. جلسه بعد که دکتر آمد، می توانست بگوید که رفتید چغلی کردید، حالتان را می گیرم. به جای این کار آمد و عذرخواهی کرد! گفت معذرت می خواهم اگر کدورتی پیش آمده است./شاگردشهید

***

سالن عروسی ما سلف سرویس دانشگاه بود. وقتی که سر کلاس درس این را برای بچه ها تعریف می کنم، می بینم که بچه ها اصلاً در مخیله شان نمی گنجد. وقتی که ازدواج کردیم به خوابگاه دانشجویی رفتیم. دکتر گفت می خواهی خانه بگیرم؟ گفتم نه؛ خوابگاه خوب است. با لباس عروس از پله های خوابگاه بالا رفتم. یک سوئیت کوچک متأهلی داشتیم. آقای دکتر صالحی استاد ما بود. ایشان با خانمشان، آقای دکتر غفرانی هم با خانمشان، مهمان ما بودند. یک سفره کوچک انداختیم. دو تا پتو و دو تا پشتی داشتیم. با افتخار از این دو استاد بزرگوار در همان خانه کوچک خوابگاهی پذیرایی کردیم. بعد هم دوتایی نشستیم راجع به مسائل هسته ای صحبت کردیم./ همسر شهید

***

در آن سوئیت یک صندلی نداشتیم که پشت میز کامپیوتر بنشینیم. کامپیوتر را روی میز کوچکی که قدیم ها زیر چرخ خیاطی می گذاشتند، گذاشته بودیم. پسر دکتر عباسی قرار بود به خانه ما بیاید. دکتر به او گفته بود اگر میایی، یک صندلی هم برای خودت بیاور. من فقط یک دانه صندلی دارم./ همسر شهید

***

اوایل زندگی، مخارج ما از طریق پولی که از راه تدریس یا حق تألیف کتاب دکتر و نیز حقوق من که با مدرک لیسانس در دانشگاه امیرکبیر با ماهی 13500 تومان مشغول کار بودم تأمین می شد. در تمام این سال ها خودم را در اوج عزّت دیدم. نمی دانم این را چگونه بیان کنم. احساس می کردم خواهرم برادرم، اقوام و هرکس که به خانه من می آید، خیلی مفتخر شده که به خانه من آمده است. این مرد مرا در زندگی غنی کرده بود. عشقش، محبتش، یگانگیش، خلوصش، نمازهایش برای من ارزش بود. این چیزها برای من ارزش بود و ایشان این چیزها را تام و تمام داشت. / همسر شهید

***

خیلی وقت ها که بر اثر فشار فعالیت ها شب دیر به منزل می آمد، به شوخی می گفتم: «راه گم کردی! چه عجب این طرف ها!» متواضعانه می گفت شرمنده ام. رعایت اهل منزل را زیاد می کرد. خیلی مقید بود که در مناسبت ها حتماً هدیه ای برای اعضای خانواده بگیرد؛ حتی اگر یک شاخه گل بود. با بچه ها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص می داد. بچه ها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر می رسید، دخترم بهانه حضورش را می گرفت. با پسرم محسن بازی های مردانه می کرد؛ بدون این که ملاحظه بچگی یا توان جسمی او را بکند. به جد کشتی می گرفت و این مایه غرور محسن بود. /همسر شهید

***

صبح از منزل بیرون آمدیم. وارد اتوبان ارتش شدیم. همسرشان هم در ماشین بود. حدود 4، 5 دقیقه ای از منزل فاصله رفتیم. موتورسواری بمب را به آن سمت که آقای دکتر نشسته بود چسباند. چند ثانیه نشد که نگه داشتم و صدا زدم که پیاده شوید. دکتر یک پایان نامه را مطالعه می کرد. فکر کنم همان روز جلسه دفاع داشت. کاملاً در فضای پایان نامه بود. زمانی که گفتم پیاده شوید، حاج خانم در را باز کرد و پیاده شد. دکتر سرگرم مطالعه بود و عکس العملی نشان نداد. حاج خانم که زود پیاده شده بود، خواست در را باز کند که با انفجار مجروح شد. ایشان ضربه شدیدی خورده بود؛ از پا و سرش خون می رفت. تمام بدنش مجروح شده بود. آمبولانس آمد و ایشان را به بیمارستان فرستادیم. آقای دکتر درجا شهید شده بود./راننده و محافظ شهید

***

دکتر ماشین و راننده داشت. من هم با ماشین خودم می رفتم. آن موقع طرح زوج و فرد را اجرا می کردند. پلاک ماشین من فرد بود. گفت بیا با هم برویم. آن روز اتفاقی با هم همراه شدیم. 500 متر از اتوبان ارتش را طی نکرده بودیم که با ترافیک ابتدای اقدسیه مواجه شدیم. راننده سرعت را کم کرد تا از منتهی الیه سمت راست به سمت دارآباد برود. یادم هست که چند ثانیه قبل از انفجار یک چیزی از دکتر پرسیدم؛ برگشت و جواب داد. بعداً در نامه هایش که می گشتم، دیدم بعدازظهر همان روز در دانشگاه شریف جلسه دفاع داشته. آن لحظه تز آن دانشجو را مطالعه می کرد. سرش به آن گرم بود. موتوری آمد و بمب را چسباند. من داشتم بیرون را نگاه می کردم. از پنجره سمت دکتر موتوری را دیدم. راننده متوجه شد و سریع نگه داشت. من آنتن بمب را دیدم. راننده داد زد برید بیرون. همان لحظه صدای مجید را شنیدم که گفت چه شده؟ سریع پریدم که در را برایش باز کنم. قبل از این که بیرون بروم، دست مجید را دیدم که رفت کمربند را باز کند. ظاهراً کمربند را باز کرده و برگشته بود تا در را باز کند. من هم رفتم در جلو را باز کنم. بمب خیلی بزرگ بود؛ یک چیزی مثل گوشی تلفن های سیار. آنتن بلندی داشت. خواستم در را باز کنم که دکتر پیاده شود. دستم نرسید. منفجر شد. بمب طوری طراحی شده بود که موجش به سمت داخل باشد. تمام موج روی مجید من منتقل شد. انفجار من را پرت کرد. سمت عقب ماشین افتادم. دردی احساس نکردم. فقط یک لحظه سوزش اولیه بمب را روی صورتم حس کردم. بعداً فهمیدم که همه صورتم و موها و چشم و ابرویم سوخته. هوشیار بودم. آمدم بلند شوم، نمی توانستم. پای چپم خرد شده بود، ولی درد نداشتم. هر بار آمدم بلند شوم، می افتادم. راننده هم در همین حین بالای سرم آمد. گفتم من را ببر پیش دکتر. توی سر خودش می زد. یک عابر این صحنه را فیلمبرداری کرده است. با آرنج، خودم را روی زمین کشیدم. تنها دردی که احساس کردم، وقتی بود که خودم را روی آسفالت کشیدم. دستم پاره شده بود و گوشتش روی آسفالت کشیده می شد. به هر حال خودم را تا در جلو کشیدم. روی زمین بودم. دیدم که دکتر روی صندلی نشسته. من چیز منهدم شده ندیدم. فقط دیدم که سرش روی صندلی افتاده است. بعداً گفتند که پای راست و دست چپ دکتر کاملاً از بین رفته بود. چون هوشیار بودم، می دانستم که تمام شده است. خیلی دلم می خواستم می توانستم بالا بروم. می دانستم که آخرین لحظه ای است که او را می بینم. اگر این برانکاردی ها پخته بودند، یک لحظه من را بالای سرش می بردند. ولی دو تا پسر بچه بودند. به خودم گفتم اگر من امدادگر بودم، آن لحظه فکر می کردم که این آخرین لحظه ای است که این فرد می تواند بدن گرم عزیزش را حس کند. شاید خودم این پیشنهاد را می دادم که می خواهی ببرمت تا بغلش کنی. ولی بچه بودند. از امدادگر پرسیدم دکتر شهید شده. خیلی بچه سال بود. گفت شما راحت باشید. گفتم به من بگو. گفت شما آرام باشید. گفتم بچه جان به من بگو. پیش خودم گفتم که بچه است دیگر. می دانستم تمام شده است. دکتر به ملکوت پرواز کرده بود و من در اثر شدت جراحت، در حسرت دیدن چهره مجید، توسط نیروهای امدادگر منتقل شدم. / همسر شهید



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در چهارشنبه 91/9/8 ساعت 6:0 صبح موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


مرتاض و روضه علی اکبر علیه السلام

سلام بر ارادتمندان به خاندان عصمت وطهارت و بالاخص عاشقان سید وسالار وشهدا آقاامام حسین علیه السلام ؛دوستان عزیز پای صحبت های یک روحانی نشستم بودم که داستانی واقعی و جالبی تعریف کرد که حیف دیدم شما هم بی خبر باشید  میگفت: ما استادی داشتیم که جزعلمای بزرگ بوده است ،یک روزی یکی از دوستانش به او گفته بنده یک مرتاضی می شناسم که ایرانی الاصل است ولی بیشتر عمر خود را در هند گذرانده است وآدم عجیبی است و حالا در جاده کرج در یک کارخانه قدیمی زندگی می کنند ،استاد آن حاج آقا که عاشق چنین آدم های عجیب و غریب است گفت برویم پیش آن، رفتن به آنجادیدند یک کارخانه ای قدیمی و مخروبه ای در آنجاست،رفتن داخل دیدن پیرمردی با ریش وسبیل هایی بلند در آنجانشسته است وازصورتش معلوم است که در کارش خیلی سختی کشیده است استادش که اهل ادب وتواضع بود در نزد آن با ادب نشست و در مورد عرفان  با مرتاض  صحبت کرد  ،آن مرتاض گفت ما آداب هوشنگیه را در عمل طی  کرده ایم(آدابی است که پادشاه دوران هخامنشی برای پاک شدن از رذلیات اخلاقی انجام می دادند که وقتی به پادشاهی می رسیدند عجب وغرور انها را فرا نگیرد واداب هوشنگیه 70سال طول می کشد)وقتی استاد این راشنید دوزانو پیش آن نشست ،مرتاض به استاد گفت آیا می توانی روضه بخوانی گفت آره کار ماهمین است گفت روضه علی اکبر را برایم بخوان ،استاد برایش تعجب شد که روضه امام حسین و مرتاض بت پرست ،به مرتاض گفت شما  چکار به امام حسین دارید ،گفت مگر امام حسین فقط مال شماست ما در آداب مرتاضی اگر اشکی بر امام حسین نریزیم کارمان جلو نمی رود و این اشک تاثیر خاصی دارد،امام حسین مال همه است وهمه از برکات آن استفاده می کنند , و وقتی شروع به روضه خواندن کرد مرتاض ضجه می زد و خودش را می زد وانقدر گریه می کرد که تمام صورتش خیس می شد.

بله برادران شیعه من قدر محرم وصفر را بدانید ونگذارید که دشمنان اسلام این دو امانت بزرگ را از ما بگیرند و یا اینکه اینقدر شبهات و تحریفات در آن به وجود آورد که هیچ تأثیری نداشته باشد .

همانطور که دوران رضا خان ملعون جلوی اظهار شعائر اسلام را می گرفتند وحتی اگر کسی تعزیه در مله عام می گذاشت آن را می کشتند.

پس قدر این نظام را بدانید که جزء نعمت های خداوند است.

پس می گوئیم:

اَلسَّلامُ عَلَیْکَ ی اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ

سلام بر تو ای ابا عبداللّه و بر روانهائی که فرود آمدند به آستانت ، بر تو از جانب من سلام خدا باد همیشه تا من زنده ام و برپا است شب و روز و قرار ندهد این زیارت را خداوند آخرین بار زیارت من از شما

اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَ عَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ

 

سلام بر حسین و بر علی بن الحسین و بر فرزندان حسین و بر اصحاب و یاران حسین



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در شنبه 91/8/27 ساعت 8:22 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


طرح ختم قرآن ، به نیت تعجیل در فرج و ثواب آن هدیه به شهدای کربلا

«ختم قرآن» یکی از بهترین عملها
بیشتر کسانی که با قرائت قرآن آشنا هستند روزانه مقداری از قرآن را می‎خوانند و یا حداقل چند بار در هفته مقداری از وقت خود را به تلاوت قرآن اختصاص می‎دهند. و معمولاً هنگام خواندن، از جاهای مختلف قرآن تلاوت می‎کنند. پیشنهاد ما به عزیزان دوستدار قرآن این است که هنگام تلاوت از ابتدای قرآن شروع کرده و سوره‎ها را به ترتیب بخوانند تا موفق به ختم قرآن شوند. در این صورت با یک عمل به دو پاداش می‎رسند: یک پاداش برای قرائت قرآن و پاداش دیگر برای ختم قرآن. پیشوایان بزرگوار اسلام ختم قرآن را یکی از بهترین عبادت‎ها شمرده‎اند.
شخصی به نام «زُهَری» از امام سجّاد ـ علیه السّلام ـ می‎پرسد: (در میان عبادات) چه عملی فضیلت زیادی دارد؟
امام می‎فرماید:
اَلْحالُّ الْمُرْتَحِل، قُلْتُ: وَ مَا الْحالُّ الْمُرْتَحِل؟ قالَ: فَتَحَ الْقُرْآنَ وَ خَتَمَهُ، کُلَّما حَلَّ فی اَوَّلِهِ ارْتَحَلَ فی آخِرِهِ.عمل حال مرتحل (در آید و کوچ کند)، گفتم: حال مرتحل چیست؟ فرمود: خواندن قرآن را آغاز کند و به انجام رساند و هر زمانی که از اوّل قرآن شروع کرد تا آخر برساند.
دعای مستجاب برای ختم کننده قرآن:
امام صادق ـ علیه السّلام ـ از رسول بزرگوار اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ نقل می‎کند که فرمود:
اَلْفاتِحُ الْخاتِمُ الَّذی یَفتَحُ الْقُرْآنَ وَ یَخْتِمُهُ، فَلَهُ عِنْدَ اللهِ دَعْوَهٌ مُسْتَجابَهٌ.باز کننده ختم کننده‎ای که قرآن را باز کند و آن را ختم کند، نزد خدا برای او دعای مستجابی است.
هدیه ثواب ختم قرآن
عبادتهایی که انسان انجام می‎دهد بر دو نوع است: واجب و مستحب. انجام اعمال واجب بر هر انسان مکلّفی واجب است ولی انجام اعمال مستحب، به خود انسانها مربوط است. یعنی اگر کسی انجام داد از پاداش آن بهره‎مند شده و از نظر معنوی به درجات بالایی می‎رسد ولی اگر توفیق انجام آن را نداشت باز خواست نمی‎شود.
بعضی‎ها وقتی عمل مستحبّی را انجام می‎دهند فقط به فکر خودشان هستند و نیّتشان رسیدن به ثواب است. در حالی که اگر ما انسان دوراندیشی باشیم می‎توانیم از اعمال مستحبی دو گونه پاداش بگیریم. به این صورت که با هدیه کردن این اعمال به کسانی که بر ما حقی دارند (مانند: پیامبران، پیشوایان معصوم، پدر و مادر، اساتید و معلّمان و خویشان نزدیک) هم حقوق آنان را تا حدودی ادا می‎کنیم و هم با این کار به پاداش بیشتری دست می‎یابیم.
از این رو کسانی که توفیق دارند در طول سال یا ماه مبارک رمضان قرآن را چند مرتبه ختم کنند مناسب است ثوابش را به کسانی هدیه کنند که حقوقی بر گردن آنها دارند، مانند پیامبر اسلام ـ صلّی الله علیه و آله ـ امامان ـ علیهم السّلام ـ و پدر و مادر.
شخصی به نام «علی بن مُغَیْرَه» خدمت امام موسی بن جعفر ـ علیه السّلام ـ عرض می‎کند:
در ماه رمضان چند بار قرآن را ختم می‎کنم، روز عید فطر که فرا می‎رسد، یکی از آنها را به پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ، یکی را به علی ـ علیه السّلام ـ یکی را به فاطمه ـ علیها السّلام ـ و بقیه را به سایر امامان، تا برسد به شما، اهدا می‎کنم. در برابر این عمل چه پاداشی برای من است؟
امام هفتم ـ علیه السّلام ـ فرمود: پاداش تو آن است که در روز قیامت با آن بزرگواران خواهی بود.
عرض کردم: الله اکبر، آیا چنین پاداشی برای من است؟
حضرت سه مرتبه فرمود: آری.

 

با سلام به دوستان عزیز می خواستم طرح ختم قرآن به نیت تعجیل در فرج مولایمان امام زمان (عج) برگزار کنم و ثواب ان را هدیه کنم به سید سالار شهدا آقا امام حسین (علیه السلام ) و علمدار آن حضرت آقاابوالفضل العباس (س)و دیگر شهدای واقعه کربلا بنمایم.

لطفاً در این طرح شرکت نمائید و ما را هم دعا فرمائید

و به این صورت است که قرآن را 120 حزب دارد وهر نفر می تواند یک یا چند حزب را انتخاب و در قسمت نظرات بگوید که کدام حزب را انتخاب کرده تا دیگران ،دیگر حزب ها راانتخاب و بخوانند و در کنار حزب انتخابی بنویسید (مثلا حزب 1و3 - ختم ا) تا انشا الله بتوانیم تا اخر ماه صفر در سال 1391 قرآن  را حداقل یک بار ختم نمائیم. باتشکر



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در جمعه 91/8/26 ساعت 4:55 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


فرارسیدن ماه محرم را تسلیت عرض می نمائیم

بسم رب الشهدا والصدیقین

باز این چه شورش است که در خلق عالم است
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتماست


باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین
بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظماست

با زهم ماه حزن واندوه اهل بیت و دوستداران و شیعیان آن فرارسید بله  ماه محرم باآن همه شور و هیجان فرا رسید ماهی که همه را به جنبش وا میدارد و پیر وجوان،زن ومرد را به میدان می کشاند و همه می خواهند جوری ارادت خود را ابراز کند و چه  زیبا امسال آغاز ماه محرم در روز جمعه واقع شد روزی که قیام حضرت مهدی (عج) برای خونخواهی سید و سالار شهدا می باشد ؛ ما نیز فرارسیدن این ماه حزن واندوه را به صاحت آن حضرت تسلیت می گوییم.

دشمنان اسلام نیز این دو مورد یعنی عاشورا وانتظار را وسیله ای دیده که تشیع در برابر هیچ چیز خمیده نمی شود و آنها را به دو بال تشبیه کرده است یعنی بال سبز انتظار و فرهنگ مهدویت و بال سرخ شهادت و فرهنگ عاشورایی و می گویند برای از بین بردن نظام اسلامی باید این دو بال را بزنیم  ولی مردم ایران اسلامی هر سال مراسم این ماه را باشکوهتر از سال ها پیش برگزار می کنند.ولی آنها با طرح شبهات جذاب از طریقه رسانه ها و اینترنت وماهواره و غیره؛ قصد بر کم رنگ تر کردن اعتقادات و شور حسینی ومهدوی و انحراف اعتقادات دارند که مردم نبایند زود آنها را باور کنند وبپذیرند و باید روحیه حق جویی و مطالعه وتحقیق را در خود زنده وبپرورانند و همیشه دنبال پاسخ باشند که راه نجات در این دوره وزمانه و انشا الله عاقبت بخیری این می باشد.

و انشا الله وعده خدا نزدیک است

ان الله مع الصابرین



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 91/8/25 ساعت 11:56 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


   1   2   3   4   5      >
http://www.games-casino.us/
با کلیک روی +۱ ما را در گوگل محبوب کنید