معجزات متفرّقه رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله

(2) [صحیح بخارى‏] در کتاب «آغاز آفرینش» در باب نشانه‏هاى نبوت در اسلام، به سند خود، از «عبد الله» نقل کرده است، پیغمبر فرمود: ما آیات الهى را خیر و برکت مى‏دانیم در حالى که شما سبب ترس مى‏شمارید! در یکى از سفرها، همراه رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله بودیم، آبى که باید از آن استفاده کنیم کاهش یافت، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: هر گاه اندکى آب یافتید بحضورم بیاورید، ظرفى را که اندکى آب در آن بود، به حضورش آوردند، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله دستش را در آن فرو برد و خطاب به همراهان فرمود: بشتابید و از این آب با برکت که برکتش از سوى خداست، بهره گیرید! بخدا سوگند! در آنحال مشاهده مى‏کردم که چگونه آب از لابلاى انگشتانشان فواره مى‏زند! و هم او مى‏گوید: هر گاه در خدمت رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب بودیم و حضرت غذا تناول مى‏فرمود، صداى تسبیح طعام را مى‏شنیدیم  !

(3) [همان کتاب‏] در باب پیشین، از «انس» روایت کرده است، مردى ترسا (مسیحى) اسلام آورد و سوره بقره و آل عمران را فرا گرفت، آنگاه به عنوان کاتب‏

و نویسنده پیغمبر، به کار پرداخت، طولى نکشید، از آئین اسلام اعراض کرد و به آئین ترسا بازگشت و همه جا مى‏گفت: محمد! بیش از آنچه که من براى او نوشته‏ام، مطلب دیگرى نمى‏داند؛ خداى تعالى، آن ترساى دروغگو را به سزاى عملش رساند و جانش را گرفت! و جسد او را دفن کردند، فردا صبح که کنار گور او آمدند، دیدند جسدش از گور بیرون افتاده است. گفتند: این کار را محمّد و یارانش، به خاطر آنکه از آئین آنها دست برداشته نسبت به وى روا دانسته، گورش را شکافته و بدن او را از قبر بیرون کشیده‏اند! ناچار شدند گور گودترى برایش حفر کنند و جسد او را در میان آن گور نهند. باز هم گور، جسد او را بیرون انداخت! فرداى آن روز که کنار قبر او آمدند، دوباره همان صحنه را دیدند! باز هم این عمل را به محمد و یاران او نسبت دادند. براى سومین بار تا آنجائى که مى‏توانستند گور بسیار عمیقى حفر کردند و جسد او را در میان آن گور نهادند، روز بعد که کنار قبرش آمدند، همان صحنه دوباره تکرار شده بود! این بار گفتند  :

این کار آدمیان نیست! جسد او را به همان حال گذاشتند و رفتند  .

(1) [همان کتاب‏] در کتاب «بیوع» در باب کیل بایع و معطى، از «جابر بن عبد الله» نقل کرده است، «عبد الله بن عمرو بن حرام» از دنیا رفت، در حالى که قرض‏دار بود و از او چیزى باقى نمانده بود تا متکفل طلبکاران باشد. با رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله ملاقات کردم از آن حضرت در خواست نمودم تا طلبکاران او را بحضور طلبیده از آنها بخواهد که از طلب خود دست بردارند. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بنا به درخواست من، طلبکاران را بحضور طلبید و از آنها در خواست تا از طلب خود صرفنظر کنند ولى آنها نپذیرفتند  .

رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به من فرمود: اکنون خرماهائى که در اختیار دارى در چند ردیف گرد آور چنانکه خرماى «عجوه» را جدا، خرماى «عذق زیدى» را جدا، سپس به من اطلاع بده. «جابر» گوید: من طبق دستور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله عمل کردم‏

سپس خرماها را به حضورش فرستادم و حضرت در بالاى سفره یا در وسط آن قرار گرفت و طلبکارها را به حضور طلبید و به من فرمود: به هر یک از حاضران به اندازه طلبى که دارد، از این خرماها بده. پیمانه‏اى آورده و به اندازه طلبى که هر یک از حاضران داشتند از آن خرماها پیمانه کرده و حقّش را پرداختم و همگى آنها به حق خود رسیدند و خرماهاى من همچنان به حال خود باقى بود و چیزى از آن کم نشده بود  !

(1) [الادب المفرد بخارى ص 56] به سند خود، از «عبد الله» روایت کرده است، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در مسیر خود، در یکى از منازل میان راه اتراق فرمود، در آنجا، مردى از همراهان، تخم «حرّه» اى (به ضم حاء، نام پرنده‏اى است کوچکتر از گنجشک) را از لانه‏اش برگرفت، وقتى پرنده با چنان دستبردى روبرو شد، بلافاصله در بالاى سر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شروع به بالا زدن کرد! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله که از جریان اطلاع یافت، فرمود: کدام یک از شما به تخم این پرنده دستبرد زده است؟! آن مرد در پاسخ گفت: تخم این پرنده را من از لانه‏اش برداشتم. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: بمنظور آرامش خاطر این پرنده، تخم او را به لانه‏اش برگردان  .

(2) [صحیح مسلم‏] در کتاب «الجهاد و السیر» در باب جنگ حنین، به سند خود، از «ایاس بن سلمه» او هم از پدرش روایت کرده است، در جنگ حنین که حضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بودیم به مجردى که با دشمن روبرو شدیم، بر فراز عقبه‏اى قرار گرفتیم، در آن حال یکى از دشمنان آهنگ مرا نمود، او را هدف تیر قرار دادم، وى متوارى شد و از سرنوشتش دیگر اطلاعى پیدا نکردم، در این حال، متوجه شدم دشمن از محور و عقبه‏اى دیگر ظاهر گشته و با اصحاب رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله درگیر شده و بر خلاف انتظار، لشکر اسلام ضربه دیده و مسلمانان پراکنده شده‏اند. در آن هنگام، دو «برد» پوشیده بودم: یکى به عنوان پیراهن و دیگرى به عنوان عبا، براى آنکه بهتر بتوانم از شر دشمنان در امان باشم، دامن پیراهن خود

را جمع کرده و همچنان که در حال فرار بودم، به رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله رسیدم که حضرت در آن حال، بر قاطر سیاه و سپید رنگ خود سوار بود، فرمود: «ابن اکوع» ناراحت شده است و آنگاه که متوجه شد اصحاب شکست خورده‏اند، از مرکب خود به زیر آمد، مشتى خاک، از روى زمین برداشت و فرمود: «شاهت الوجوه»؛ «زشت باد صورتهاى ایشان»! و مشت خاک را بسوى آنان پاشید، هر دو چشم اهل آن گروه از خاک پر شد و در این هنگام، دشمنان پشت به جنگ کرده و پا به فرار گذاشتند! غنیمت‏هائى که در آن حال از دشمنان باقى مانده بود، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در میان مسلمانان تقسیم کرد  .

(1) [همان کتاب‏] در کتاب «زهد» در باب حدیث طولانى «جابر»، به سند خود، از «عبادة بن ولید» نقل کرده است، من و پدرم به منظور تحصیل علم، از خانه بیرون آمده تا بتوانیم با فلان قبیله از انصار، پیش از آنکه از بین بروند، ملاقات کرده و از آنها بخواهیم تا ما را در فرا دادن علم یارى کنند. به این منظور، وارد قبیله مذکور شده و با نخستین کسى که روبرو گشتیم «ابو الیسر»- مصاحب رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله- بود (تا آنجا که گوید) سپس به راه خود ادامه دادیم تا در مسجد رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله، به دیدار «جابر» موفق شدیم، که مشغول نماز بود (تا آنجا که گوید) «جابر» گفت: در یکى از سفرها، همراه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بودیم، در حالى که به راه خود ادامه مى‏دادیم، در مسیر خود، به بیابان پهناور و بى‏انتهائى رسیدیم، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله، در آنجا، بمنظور قضاى حاجت، از همراهان جدا شد. من هم آفتابه‏اى بدست گرفتم و به دنبال آن حضرت حرکت کردم. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به اطراف بیابان مى‏نگریست تا محل مناسبى را براى رفع حاجت پیدا کند، در آن نزدیکى، محل مناسبى به نظر مبارک حضرت نرسید. ناگهان در کناره آن بیابان، چشم حضرتش به دو درخت افتاد، آنگاه بسوى آنها عزیمت کرد، به مجردى که به یکى از آنها رسید شاخه‏اى از آن را بدست گرفت و فرمود: به اذن خدا، از من‏

اطاعت کن! شاخه درخت مانند شترى که چوب در بینى‏اش مى‏گذارند تا از ساربان اطاعت کند، از حضرتش اطاعت کرد، تا به درخت دیگرى که در محل دورترى بود رسید، حضرت فرمود: به اذن خدا، به یکدیگر بپیوندید، هر دو درخت به یکدیگر پیوستند! (تا آنکه گوید) چگونگى حال رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در آن هنگام، بر من پوشیده ماند. در این هنگام مشاهده کردم که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بسوى من مى‏آید و آن دو درخت نیز از یکدیگر جدا شده و هر یک به صورت اوّل خود در آمده‏اند  !

(1) [صحیح ترمذى 2/ 285] به سند خود، از «ابن عباس» روایت کرده است، عربى از بیابان نشینان، حضور مبارک رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب شد و به عرض رسانید: چگونه و به چه نشانى بفهمم که شما پیامبر و برگزیده خدا هستید؟

حضرت فرمود: به این دلیل، که از آن درخت خرما مى‏خواهم به نبوت من گواهى دهد! سپس به آن درخت، اشاره کرد؛ درخت خرما زمین را کاوید تا به حضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله رسید! آنگاه حضرت فرمود: به جاى اول خود بازگرد، درخت به محل خود بازگشت! آن اعرابى اسلام آورد  .

(2) [صحیح نسائى 2/ 64] به سند خود، از یکى از صحابه رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله روایت کرده، هنگامى که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله یاران خود را به حفر خندق دستور داده بود، سنگى بسیار بزرگ پدیدار شد که مانع از کندن خندق بود. جریان آن سنگ به عرض مبارک رسید. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از محل خود برخاست و کنار آن سنگ آمد و رداى شریف از دوش برداشته و به یک طرف نهاد. آنگاه کلنگى بدست گرفت و آیه شریفه تَمَّتْ کَلِمَةُ رَبِّکَ صِدْقاً وَ عَدْلًا لا مُبَدِّلَ لِکَلِماتِهِ وَ هُوَ السَّمِیعُ الْعَلِیمُ را تلاوت فرمود و کلنگ را به آن سنگ زد یک سوم از آن سنگ شکست جناب «سلمان» که در آنجا حضور داشت گفته به مجردى که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله کلنگ را بر آن سنگ فرود آورد، برقى از آن جهید. دوم بار همان آیه را تلاوت کرد

و کلنگ را بر فراز آن سنگ فرود آورد ثلث دوم آن سنگ شکافته شد و برقى جهید (که «سلمان» ناظر آن بود) براى سومین بار رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله همان آیه را تلاوت کرد و کلنگ را بر روى آن سنگ فرود آورد و آخرین قسمت آنرا شکست. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله، از خندق بیرون آمده ردا بر دوش افکند و در همانجا جلوس فرمود  .

«سلمان» به عرض مبارک رسانید: یا رسول الله! شاهد بودم هر بار که کلنگ شما بر فراز سنگ فرود مى‏آمد، برقى مى‏جهید! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله خطاب به «سلمان» فرمود: به راستى در هنگام فرود آمدن کلنگ بر آن سنگ، شاهد جهش آن برق بودى؟ در پاسخ به عرض رسانید: به خدایى که تو را به راستى برگزیده است، شاهد جهش آن نور درخشنده بودم. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: آرى، ضربه اوّلى که بر آن سنگ نواختم، برقى از آن سنگ جهید که مدائن کسرا و اطراف آن و مدینه‏هاى دیگر را به چشم خود دیدم! رزمندگان پس از شنیدن این جریان، به عرض رسانیدند: یا رسول الله! از خدا بخواه تا آن شهرها به دست ما فتح گردد. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله این درخواست رزمندگان را به عرض کبریائى تقدیم داشت، سپس فرمود: ضربه دوم که بر آن سنگ فرود آوردم، شهرهاى قیصر روم و اطراف آنرا مشاهده کردم، اصحاب تقاضا کردند: از خدا بخواهید تا این شهرها را نیز به دست ما بگشاید و شهرهاى ایشان را در غنیمت ما در آورد، و بلاد ایشان را به نیروى ما ویران سازد. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله تقاضاى آنها را به عرض الهى رسانید  .

آنگاه فرمود: ضربه سوم را که فرود آوردم، شهرهاى حبشه و قریه‏هاى اطراف آنرا مشاهده نمودم. در این هنگام رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله خطاب به حاضران فرمود: مادامیکه حبشه دعوت شما را اجابت مى‏کند او را به آئین خویش و همکارى با خودتان بخوانید و مادامیکه ترکها از شما اعراض کنند، شما هم از آنها اعراض نمائید  .

(1) [صحیح ابو داود 16/ 254] به سند خود، از «عبد الله بن جعفر» روایت کرده است، در یکى از روزها، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مرا در ردیف خود، بر فراز مرکبش‏

سوار کرد و یکى از اسرار را به من بازگو کرد که من هنوز آن را با هیچیک از افراد، در میان نگذاشته‏ام، از امورى که حضرت بسیار مواظب بود پوشیده بماند، قضاى حاجت بوده که سعى داشت در ریگزار یا مخفیگاهى از نخلستان انجام پذیرد. در یکى از اوقات، بخاطر این موضوع، وارد محوطه باغ یکى از انصار شد، در آنجا شترى خوابیده بود، به مجردى که چشمش به رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله افتاد ناله‏اى کشید و اشک از دیدگانش فرو ریخت! و حضور پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله آمد و کفش رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله را به سر و صورت خود مالید، سپس ساکت شد؛ رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود  :

صاحب این شتر کیست و متعلق به چه شخصى است؟ جوانى از انصار، به حضور مبارک رسید و عرض کرد: یا رسول الله! این شتر از آن من است. حضرت فرمود:

آیا از خدا باکى ندارى! این حیوان را که خدا در اختیار تو گذاشته این چنین ناراحت مى‏سازى؟! این شتر از آزار و بارکشى بیش از حدّ، به من شکایت کرده است!

(1) [مسند احمد حنبل 2/ 303] به سند خود، از «ابن عباس» روایت کرده است، گفت: گروهى از قریش، در کنار «حجر» اجتماع کرده و به «لات» و «عزّى» و «منات»، بت سوّم «1» و «نائله» و «اساف» (همگى نام بتهاست) سوگند یاد کرده و دسته جمعى قرار گذاشتند: به مجردى که «محمد» را دیدیم، همزمان قیام کنیم آنگونه که گویا فقط یک مرد قیام مى‏کند. آنگاه همه با هم او را به قتل رسانیم! حضرت فاطمه زهرا علیها السّلام از گفتگو و توطئه آنها اطلاع یافت و ناراحت گشته گریه کنان، به حضور محترم رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب شد و آنچه را که دیده و شنیده بود، حضرت را از آن آگاه ساخت، و افزود: آنها به این وسیله مى‏خواهند، قاتل تو، یک فرد مشخص نباشد تا قصاص گردد.

رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله خطاب به حضرت زهرا علیها السّلام فرمود: براى من، آب وضو

بیاور. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله وضو گرفت و وارد مسجد الحرام شد، به مجردى که چشم مخالفان به آن حضرت افتاد، گفتند: او محمد است! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بدون اندک بیمى پیش مى‏آمد و بر خلاف انتظار، دیدگان آنها، از دیدار فرو ماند و گردنهاشان، در سینه‏شان فرو رفت و نیروى حرکت از آنها گرفته شد چنانکه نتوانستند آن حضرت را ببینند و احدى از این هم‏پیمانان و توطئه‏گران، توان برخاستن از جاى خود را پیدا نکرد! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پیش آمد و بالاى سر آنها ایستاد و مشتى خاک برداشت و «شاهت الوجوه» گفت و مشت خاک را به سر و صورت آنها پاشید و پس از آن، مشتى ریگ، از ریگهاى مسجد بدست گرفت و توطئه‏گران را هدف ریگها قرار داد. و به هر کسى که یکى از آن ریگها اصابت کرد، در جنگ بدر، در حالى که کافر بود، کشته شد!

ادامه مطلب ...



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 89/10/16 ساعت 10:24 صبح موضوع فضایل و مناقب پیامبر(ص) | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت