بنام خداوند بخشنده مهربان، سپاس خداى راست، و درود بر بندگان او که خدا آنان را برگزیده است.
(2) 188- خبر داد بما ابو طالب محمد فرزند احمد فرزند عثمان فرزند فرج فرزند ازهر صیرفى بغدادى (خدا رحمت کند) هنگامى که در واسط به پیش ما آمده بود نقل کرد بما ابو بکر محمد فرزند حسن فرزند سلیمان که حدیث کرد بما عبد اللَّه فرزند محمد فرزند عبد اللَّه عکبرى که نقل نمود بما ابو القاسم عبد اللَّه فرزند عتاب عبدى که حدیث کرد بما عمر فرزند شبه فرزند عبیده نمیرى گفت: نقل کرد بمن مدائنى و گفت: منصور کسى را بدنبال اعمش فرستاد که او را بحضورش بخواهد، گفت: و نقل نمود بما محمد فرزند حسن که حدیث کرد بما عبد اللَّه فرزند محمد فرزند عبد اللَّه عکبرى که نقل نمود بما عبد اللَّه فرزند عتاب فرزند محمد که نقل کرد بما حسن فرزند عرفه که حدیث کرد بما ابو معاویة و گفت: نقل کرد بما اعمش و
گفت: منصور کسى را بدنبال من فرستاد. و حدیث کرد بما محمد فرزند حسن که نقل کرد بما عبد اللَّه فرزند محمد فرزند عبد اللَّه (عکبرى که حدیث کرد بما عبد اللَّه) فرزند عتاب فرزند محمد عبدى که نقل کرد بما احمد فرزند على عمى که نقل کرد بما ابراهیم فرزند حکم و گفت: حدیث کرد به من سلیمان فرزند سالم که نقل نمود بمن اعمش و گفت: که ابو جعفر منصور بدنبال من کسى را فرستاد (1) و گفته بعضى از آنان در بعضى دیگر وارد گردیده است، و لفظ حدیث براى عمر فرزند شبه است گفت: منصور کسى را بدنبال من فرستاد، بآن فرستاده گفتم امیر مؤمنان مرا براى چه مىخواهد؟ گفت: نمىدانم، گفتم: باو برسان که من مىآیم، بعد بفکر افتادم و گفتم: در این وقت مرا براى نیکى نمىخواهد، و لیکن امید است که در باره فضایل على بن ابى طالب (ع) از من پرسشى بنماید، اگر به او خبر بدهم مرا بقتل مىرساند.
اعمش گفت: غسل کرده و کفنهایم را پوشیدم، و حنوط نموده و سپس وصیتم را نوشته بعد بسوى او رفتم، و عمر و فرزند عبید را نزد او یافتم، سپاس خدا را به خاطر وجود آن بجا آورده و گفتم: نزد او یاورى درست از اهل کمک یافتم، به من گفت: اى سلیمان بنزدیک بیا، نزد او رفتم، هنگامى که بر او نزدیک شدم، بسوى عمر و فرزند عبید رو کرده با او گفتگو مىکردم از من بوى حنوط منتشر گردید، گفت: اى سلیمان این چه بوئى است؟ بخدا قسم باید راست بگوئى؛ و اگر راست مگوئى ترا بقتل مىرسانم، گفتم: اى امیر مؤمنان فرستادهات در دل شب بمن آمد پیش خود گفتم: امیر مؤمنان در این ساعت این شخص را جز براى آنکه از من مناقب على را بپرسد نفرستاده است، اگر باو خبر بدهم مرا بقتل مىرساند، پس وصیتم را نوشته و کفنهایم را پوشیده و حنوط کردم، در حال نشسته راست گردید، و او میگفت (لا حول و لا قوة الا باللَّه العلى العظیم).
سپس گفت: اى سلیمان آیا مىدانى نام من چیست؟ گفتم: آرى اى
امیر مؤمنان، گفت: چیست؟ گفتم: عبد اللَّه طویل فرزند محمد فرزند على فرزند عبد اللَّه بن عباس، فرزند عبد المطلب، گفت: راست گفتى، ترا بخدا و به قرابتى که من با رسول خدا (ص) دارم قسم مىدهم بمن بگو چه قدر از فضائل على از تمام فقهاء نقل کردهاى و چه اندازه مىشود گفتم، اى امیر مؤمنان کمى روایت کردهام، گفت: همان طور، گفتم: ده هزار حدیث و زیادتر. مىگوید: گفت: اى سلیمان در باره فضائل على (ع) دو تا حدیث برایت نقل کنم که همه احادیثى که از همه فقهاء روایت نمودهاى از میان ببرد، (1) پس اگر قسم بخورى که بر احدى از شیعه آنها را نقل نکنى، برایت آنها را روایت مىنمایم، گفتم: قسم نمىخورم، و بکسى از شیعه آنها را نقل نمىکنم، گفت: از بنو مروان فرارى بودم و در شهرها مىگشتم، و بسبب محبت و دوستى على و نقل فضائل او بسوى مردم تقرب مىجستم، و آنان بر من پناه شده و طعام مىدادند و وسائل معاش و زندگى مرا آماده نموده، و بر من اکرام مىکردند، و مرا با خود مىبردند تا بشهر شام وارد شدم، و اهل شام هر صبحگاهى در مساجد به على (ع) لعنت مىکردند، زیرا همه آنها خوارج و یاران معاویه بودند، بمسجد وارد شده، و در دل بود آن چه از آنها بود، نماز برپا شد، و با لباسهاى کهنهاى که داشتم نماز ظهر را انجام دادم، زمانى که امام جماعت سلام نماز را گفت، تکیه به دیوار زده در حالى که اهل مسجد حضور داشتند، من هم نشستم، و چون بامامشان بیشتر اکرام مىکردند بطورى که ندیدم کسى را از آنان در حضور آن سخن گفته باشد، در آن هنگام دو تا بچه وارد مسجد گردیدند چون امام بر آنها نگاه کرد گفت: بیائید آفرین بر شما و بر کسى که شما را با نام آنان نامیده است، قسم بخدا شما را با نامهاى آنان نامگذارى نکردم مگر بسبب محبت و دوستى که به محمد و فرزندان او دارم آنگاه بر یکى حسن و بر دیگرى حسین گفته مىشد.
پس در دل خود گفتم: امروز بآرزویم رسیدم و قدرتى جز با خدا نیست،
و جوانى در طرف راست من بود از آن پرسیدم این پیرمرد کیست؟ و این دو پسر کیانند؟ گفت: این پیرمرد جد آنها است، و احدى در این شهر جز این پیر مرد که على را دوست داشته و باو محبت بورزد نیست، و بهمان سبب این دو پسر را حسن و حسین نامیده است، با شادى بپا خواسته مانند شمشیر برنده در آن روز از کسى نمىترسیدم، به نزد پیرمرد آمده و گفتم: آیا میخواهى حدیثى برایت نقل کنم و چشمت را روشن بگردانم گفت: چه بیشتر احتیاج دارم، و اگر چشمم را باین وسیله روشن بگردانى، چشمت را روشن میکنم. (1) گفتم: حدیث کرد بمن پدرم از جدم از پدرش که رسول خدا (ص) بمن گفت:
پدرت کیست؟ و جدت کى؟ هنگامى که فهمیدم این شخص نامهاى مردان را میخواهد گفتم: محمد فرزند على فرزند عبد اللَّه بن عباس، گفت: در پیشگاه پیامبر (ص) بودم آنگاه فاطمه (ع) گریان آمد، پیامبر (ص) فرمود: اى فاطمه چه ترا بگریه در آورده است؟ گفت: اى پدر حسن و حسینم امروز رفتهاند و نمیدانم کجا هستند؟ و على (ع) پنج روز است که باغ را با ناعور آبیارى مینماید، و من آنها را در منزلهاى شما جستجو کرده پیدا نکردم و اثرى از آنان بدست نیاوردم، در آن هنگام ابو بکر طرف راست پیامبر (ص) بود، پیامبر (ص) فرمود: اى ابو بکر بپاخیز و نور چشمانم را جستجو کن، بعد فرمود: اى عمر بپا خیز و آنها را بطلب، اى سلمان، اى ابو ذر، اى فلان اى فلان، گفت: شمردیم هفتاد نفر مرد در اطراف پیامبر (ص) بودند همه را براى بدست آوردن آنها برانگیخت، و آنان همه برگشتند و خبرى از آنان بدست نیاوردند.
پیامبر (ص) بشدت اندوهگین شده و در درب مسجد ایستاد و میگفت: بخاطر ابراهیم خلیل تو، و بحق آدم برگزیدهات، اگر دو نور چشمانم و میوههاى دلم به بیابان و یا دریا رفتهاند آنها را نگهداشته و سلامت بدار در آن هنگام جبرئیل فرود
آمده و گفت: اى پیامبر خدا بتحقیق خدا برایت سلام میرساند و میفرماید: اندوهگین و غمزده مباش، این دو کودک در دنیا و آخرت با فضیلت و آنها در بهشتند، و فرشتهاى را براى نگهدارى آنان در حال خواب و بیدارى مأمور کردهام، پیامبر خدا (ص) بسیار فرحناک گردیده و در حالى که جبرئیل از طرف راست و مسلمانان در اطرافش میرفت، تا بحظیره بنى نجار وارد گردیده، و بر فرشتهاى که بر آنان موکل بود سلام داد. (1) سپس پیامبر (ص) در روى زانو نشست، در آن هنگام حسن با حسین دست بگردن یک دیگر انداخته و خوابیده بودند، و این فرشته یکى از بالهایش را زیر آنان قرار داده و دیگرى را بر روى آنها کشیده بود، و بر تن هر کدام از آنان پیراهنى از مو و یا پشم و مداد در لبهایشان بود، پیامبر (ص) ببوسیدن شروع کرده تا آنکه بیدار شدند، پیامبر (ص) حسن را برداشته و جبرئیل حسین را تا آنکه از حظیره بنى نجار بیرون آمدند.
ابن عباس گفت: حسن را طرف راست پیامبر (ص) و حسین را طرف چپش یافتم که پیامبر (ص) آنها را میبوسید، و میگفت: هر که شما را دوست دارد پیامبر را دوست داشته، و هر که شما را دشمن بدارد پیامبر خدا را دشمن داشته است.
ابو بکر گفت: اى پیامبر خدا یکى از آنان را بمن بده تا بردارم پیامبر خدا (ص) باو فرمود: چه خوب سوارى و چه بهتر مرکبى که زیر آنها است، وقتى که به درب حظیره رسید، عمر او را ملاقات کرده و باو مانند آن سخن که ابو بکر گفته بود گفت:
پیامبر خدا (ص) گفته او را مانند گفته ابو بکر رد کرد، و ما در حالى که حسن به لباس پیامبر خدا (ص) چسبیده و به طرف راست او تکیه کرده بوده دیدیم، و دست پیامبر خدا (ص) بر سر آن بود، با همان حال پیامبر (ص) وارد مسجد گردیده و فرمود:
بدرستى که امروز این دو فرزندم را شریف و بزرگ میگردانم همان طورى که خدا آنان را بزرگ گردانیده است.
(1) فرمود: اى بلال مردم را گرد آورى کن، بلال ندا کرده و مردم گرد آمدند پیامبر (ص) فرمود: اى گروه یارانم از پیامبر خودتان محمد (ص) بمردم برسانید که مىگوید: آیا امروز شما را بسوى بهترین مردم از جهت جد و جده راهنمائى نکنم؟
گفتند: آرى اى پیامبر خدا؛ فرمود: بر شما باد حسن و حسین؛ زیرا جد آنها محمد (ص) پیامبر خدا و جده آنان خدیجه دختر خویلد بانوى زنهاى اهل بهشت است، آیا شما را به بهترین مردم از طرف پدر و مادر راهنمائى نکنم؟ گفتند بلى اى رسول خدا، فرمود: بر شما باد حسن و حسین، زیرا پدر آنان على بن ابى طالب است، و او بهتر از آنها است، جوانى است که خدا و پیامبرش را دوست مىدارد، و خدا و پیامبرش او را دوست مىدارند، شخصیتى است که داراى فضیلت و برترى و منفعت است، و مادر آنان فاطمه (ع) دختر پیامبر خدا (ص) بانوى زنهاى اهل بهشت است.
اى گروه مردم آیا شما را بر بهترین مردم از جهت عمو و عمه راهنمائى ننمایم گفتند: آرى اى پیامبر خدا (ص) فرمود: بر شما باد حسن و حسین زیرا عموى آنان جعفر که داراى دو بالست و با آنها در بهشت با فرشتهها پرواز میکند، و عمه آنان ام هانى دختر ابو طالبست.
اى گروه مردم، آیا شما را بر بهترین مردم از طرف دائى و خاله راهنمائى نکنم؟ گفتند: آرى اى پیامبر خدا صلى اللَّه علیه و آله فرمود: بر شما باد حسن و حسین، چون دائى آنان قاسم فرزند پیامبر خدا (ص) و خاله آنها زینب دختر او است.
آگاه باشید اى گروه مردم بر شما یاد میدهم که جد و جده آنها در بهشت؛ و پدر و مادر و عمو و عمه، و دائى و خاله آنها و خودشان در بهشت میباشند، هر که این دو فرزند على را دوست بدارد فردا با ما در بهشت است، و هر که آنان را دشمن
بدارد در آتش است، و بسبب عزت و مقامى که پیش خدا دارند خدا آنان را در تورات با شبر و شبیر نامیده است. (1) پس هنگامى که آن پیرمرد امام این حدیث را از من شنید، مرا جلو کشیده و گفت: این حال تو است در حالى که در باره على (ع) این حدیث را روایت مینمائى؟
خلعتى بر من پوشید و مرا بر استرى سوار کرده که آن را به صد دینار فروختم، و سپس بمن فرمود: ترا بر کسى راهنمائى کنم که بر تو نیکى کند، من در این شهر دو برادر دارم: یکى از آنان پیشوا و امام گروهى از مردم بود، در هر صبحگاهى هزار مرتبه، و در روز جمعه چهار هزار مرتبه به على (ع) لعنت مىنمود، خداى متعال نعمتى که باو داده بود تغییر داد، که بر سئوالکنندگان علامتى شد، و آن امروز على را دوست میدارد و برادر دیگرم از آن روز که از شکم مادر آمده على را دوست مىدارد، بسوى او بروید و نزد او نمانید.
قسم بخدا اى سلیمان بر استر سوار شده در حالى که همان روز گرسنه بودم، آن پیر مرد و مردم هم با من بپا خواستند، تا اینکه بسوى خانه رفتیم، آن پیرمرد گفت: بنگر و توقف منما، در حالى که مردم رفته بودند در را کوبیدم، در آن هنگام جوانى گندمگون بسوى من آمد و همان که مرا با استر دید، گفت: آفرین به تو، قسم بخدا پدر فلانى خلعت بر تو نپوشیده، و بر استرش سوار ننموده، جز آن که مردى هستى که خدا و پیامبر او را دوست مىدارى، البته اگر چشمم را روشن کنى چشمت را روشن مىگردانم قسم بخدا اى سلیمان من بیشتر رغبت دارم باین حدیث که او مىشنود و تو مىشنوى:
خبر داد بمن پدرم از جدم از پدرش که گفت: ما با پیامبر خدا (ص) درب خانهاش نشسته بودیم در آن هنگام فاطمه زهرا (ع) در حالى که با شدت گریه مینمود بطرف ما مىآمد و حسین را مىآورد، پیامبر خدا (ص) او را استقبال نموده و حسین را از او گرفت، و باو فرمود: اى فاطمه چه ترا بگریه در آورده است؟ گفت:
اى پدر زنان قریش مرا سرزنش مىکنند و مىگویند: پدرت ترا بمردى تزویج کرده که هیچ چیز ندارد. پیامبر (ص) فرمود آرام باش و بترس از اینکه این سخن را از تو بشنوم، زیرا من ترا بشوهر ندادم تا آنکه خدا از بالاى عرش ترا بشوهر داده است، و جبرئیل و میکائیل و اسرافیل شهادت نمودند، و بتحقیق خداى متعال به اهل دنیا توجهى نموده از مردم پدر ترا برگزید، و به پیامبرى مبعوث کرد، بعد دفعه دوم توجهى پیدا نموده و از آنها على را برگزید، و بر من وحى کرد پس ترا باو تزویج کردم، و او را وصى و وزیر خود گرفتم. (1) پس على از جهت قدرت قلب شجاعترین مردم، و از نظر دانش داناترین آنان، و از جهت حلم بردبارترین آنها، و از نظر اسلام نخستین آنها و در بخشش سخیترین آنان، و در اخلاق بهترین مردم بود، اى فاطمه بدرستى که من لواء حمد را میگیرم و کلیدهاى بهشت در دستهایم آنها را بعلى میدهم، و آدم و فرزندان او زیر لواء على مىباشند.
اى فاطمه فرداى قیامت على را در کنار حوض میگذارم، هر که را از امتم که بشناسد سیراب مىنماید.
اى فاطمه فرزندان تو حسن و حسین دو سرور جوانان اهل بهشت هستند، و نامهاى آنان در تورات موسى (ع) سبقت کرده است، و نام آنها در بهشت شبر و شبیر بوده است، و سپس بسبب عزت و بزرگى پیامبر (محمد) (ص) که در پیشگاه خدا دارد، و بجهت شرافتى که آنان در پیش پیامبر (ص) دارند، آنان را حسن و حسین نامید.
اى فاطمه دو تا حله از حلههاى بهشت به پدرت، و دو تا حله از آنها بعلى (ع) پوشیده مىشود، و لواى حمد در دست من، و امتم زیر آن مىباشند، و بخاطر کرامت على در پیش خدا او را بدست على میدهم، و منادى از جانب خدا ندا میکند اى محمد (ص) چه نیکو جدیست جدت ابراهیم و چه نیکو برادرى است برادرت
على (ع). (1) هنگامى که خدا مرا بخواهد على را با من مىخواهد، و وقتى که روى زانوانم بنشینم على هم با من روى زانوانش مىنشیند، و زمانى که خدا مرا شفیع قرار دهد على را هم شفیع قرار مىدهد، و آنگاه که سخن مرا اجابت مىکند سخن على را قبول مىنماید، و به درستى که او در همان مقام بر کلیدهاى بهشت یاور من است.
اى فاطمه بپاخیز، بدرستى که على و تابعان او فرداى قیامت نجات یافته و بخیر و نیکى مىرسند.
و گفت: وقتى فاطمه نشسته بود، در آن هنگام پیامبر (ص) بسوى او آمده و نزدش نشست، و فرمود: اى فاطمه چه شده بر من که ترا گریان و اندوهناک مىبینم؟
گفت: اى پدرم چرا گریه نکنم در حالى که مىخواهى از من جدا شوى، پیامبر (ص) باو فرمود: اى فاطمه نباید گریه کنى، و محزون باشى زیرا چارهاى از جدائى نیست.
گفت: گریه فاطمه (ع) سخت گردید، سپس گفت: اى پدر کجا با تو ملاقات بنمایم؟ فرمود: بر بالاى تپه حمد ملاقات مىکنى، که آنجا بر امتم شفاعت میکنم، گفت: اى پدر اگر آنجا ملاقات نکردم، فرمود: نزد صراط ملاقات مىکنى، در حالى که جبرئیل از طرف راست من و میکائیل از طرف چپ، و اسرافیل گرفته از کمربندم، و فرشتهها پشت سرم، ندا مىکنم: اى پروردگار من امت من، امت من، حساب را بر آنان آسان فرما، سپس بسوى امتم از راست و چپ نگاه مىکنم، و هر پیامبرى در آن روز بفکر خود بوده و مىگوید: خدایا خودم، خودم، و من مىگویم: خدایا امت من امت من.
پس نخستین کسى که در روز قیامت بر من ملحق میگردد تو و على و حسن و حسین میباشید، و خدا میفرماید: اى محمد بتحقیق امت تو اگر با گناهانى مانند
کوههاى سنگین و بزرگ بیایند از آنها مىبخشم، تا آنجا که چیزى را بر من شریک قرار نداده و دشمن مرا دوست ندارند. (1) گفت: گفت: همان که آن جوان این سخن را از من شنید، امر کرد بر من ده هزار درهم دادند، و سى تا لباس بر من پوشید، سپس بمن گفت: تو از اهل کجائى؟
گفتم: از اهل کوفه، گفت: تو عربى هستى یا مولى؟ گفتم: بلکه عربى هستم، گفت: همان طور که چشم مرا روشن کردى چشمت را روشن کردم، بعد بمن گفت: فردا در مسجد با پسران فلانى نزد من بیا و بترس از اینکه راه را گم نکنى، به پیش آن پیر مرد رفتم در مسجد نشسته بود و انتظار مرا مىکشید، وقتى که مرا دید پیشوازم نموده و گفت: پدر فلانى با تو چه کرد؟ گفتم: این طور این طور، گفت:
خدا او را جزاى خیر بدهد، خدا میان ما و آنان را در بهشت جمع کند، زمانى که صبح کردم اى سلیمان بر استر سوار شده شروع کردم برفتن راهى که بر من توصیف کرده بودند، همان که مقدار کمى رفتم راه بر من مشتبه شد، و اقامة نماز را در مسجد شنیدم، گفتم: قسم بخدا با این مردم نماز میخوانم، از استر پیاده شده به مسجد وارد شدم، مردى را دیدم که اندام او مانند اندام رفیقم بود؛ از طرف راست او قرار گرفتم همان که برکوع و سجود رفتیم ناگهان عمامهاش به پشت سر افتاد، بروى او نگاه کردم در آن هنگام دیدم روى آن مانند روى خوک و سرش و خلقتش و دستهایش و پاهایش مانند خوک بود، و ندانستم که در نماز چه گفتم و چه طور نماز خواندم، در حالى که در کار او فکر مىنمودم، و امام سلام نماز را گفت: و بروى من نگریسته و گفت: دیروز تو بسوى برادرم آمده بودى، و امر کرد براى تو به این چنین و آن چنان؟ گفتم: بلى، از دستم گرفته مرا بلند نمود، وقتى که اهل مسجد ما را دیدند از ما تبعیت کردند. همان که بخانه رسیده گفت: اى پسر در را بهبند و مگذار کسى وارد شود، سپس دستش را به پیراهن خود برده و او را از تن در آورد، در آن هنگام دیدم که تن او مانند تن خوک بود.
(1) گفتم: اى برادر این چه حالى است که در تو مىبینم؟ گفت: مؤذن قومى بودم هر روز صبحگاهى میان اذان و اقامه هزار دفعه به على لعنت مىکردم، گفت: از مسجد بیرون آمدم و باین خانه وارد شدم در حالى که روز جمعه بود، و من باو و فرزندان او چهار هزار دفعه لعنت کرده بودم، در آن حال بدکان تکیه زده و خوابیدم، در خواب دیدم مانند آنکه در بهشتم، پس متوجه شده دیدم على تکیه زده و حسن و حسین بهمدیگر تکیه داده با او هستند، و با خوشحالى و سرور بر اسبانى از نور سوار میباشند، در آن هنگام من دیدم که پیامبر خدا «ص» نشسته و حسن و حسین پیش او، و در دست حسن کاسهاى است، پیامبر (ص) به حسن فرمود: مرا سیراب کن، پس از آن آشامید، و بعد بر حسین فرمود: پدرت را آب بده، آن هم آشامید، سپس به حسن (ع) فرمود: این مردم را آب بده، آنها هم آشامیدند، بعد فرمود: آب بده به این مرد که بدکان تکیه کرده است، پس حسن رخش را از من برگرداند، و گفت: اى بابا چطور او را سیراب بنمایم در حالى که او در هر روز هزار بار به پدرم لعنت مى کند، و امروز چهار هزار بار لعنت نموده است، پیامبر (ص) فرمود؟ بر تو چه شده خدا به تو لعنت کند تو على را لعنت مىکنى، و برادرم را ناسزا مىگوئى؟
خدا بر تو لعنت کند به فرزندانم حسن و حسین ناسزا مىگوئى؟ سپس پیامبر (ص) آب دهانش را برخم انداخت، رخ و اندامم را پر کرد، در آن حال از خواب بیدار شدم، و محل آب دهن پیامبر را یافتم که مسخ شده است همان طور که مى بینى، و براى سئوالکنندگان حجت و آیه قرار گرفتم.
سپس فرمود: اى سلیمان در فضائل على (ع) عجیبتر از این دو حدیث را شنیدهام؟ اى سلیمان دوستى على ایمان، و دشمنى آن نفاق و دوروئى است، بجز مؤمن على را دوست نمیدارد، و جز کافر او را دشمن نمیدارد. گفتم: اى امیر مؤمنان امان میخواهم؟ گفت: براى تو امان است، گفت: گفتم: چه میگوئى در باره
کسى که اینها را مىکشد، گفت: در آتش است و تردید ندارم، گفتم: چه میگوئى در باره کسى که فرزندان آنها و فرزندان فرزندان آنان را بقتل برساند؟ گفت:
سرش را بزیر انداخت بعد گفت: اى سلیمان ملک نازاد است، و لیکن آنچه که میخواهى از فضائل على (ع) بگو، گفت: گفتم: کسى که فرزندان او را بکشد در آتش است! عمرو بن عبید گفت: راست گفتى اى سلیمان واى بحال کسى که فرزندان او را بکشد، منصور گفت: اى عمرو شهادت و گواهى میدهم که او در آتش است، عمرو گفت: و خبر داد بمن پیرمرد راستگو (یعنى حسن) از انس بدرستى که هر کس فرزندان على را بکشد بوى بهشت را نمىبوید، گفت: پس دیدم که ابو جعفر حالش منقلب شده و رویش را ترش کرده است، گفت: ما بیرون آمدیم، ابو جعفر گفت: اگر عمرو موقعیت و مقامى نزد منصور نداشت سلیمان بیرون در نمىآمد مگر آنکه کشته مىشد.
منبع :
مناقب الإمام علی علیه السلام-ترجمه مرعشى نجفى، ص: 154
*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***
نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در چهارشنبه 89/10/22 ساعت 10:16 صبح موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت