می گفت تازه چند روزه چادری شده. خواب امام رضا ع رو دیده بود.
مثل آدم بی کسی بود که مدتها تو یه شهر غریب دنبال یه آشنا بگرده، و حالا که آشناشو پیدا کرده دلش میخواد خودشو بندازه تو بغلشو یه دل سیر گریه کنه.
وقتی خوابشو تعریف می کرد اشک تو چشماش جمع شده بود، و البته تو چشمای همه مایی که نشسته بودیم پای صحبتش.
گفت: «خواب دیدم اومدم حرم، امام رضا ع جلوی ورودی ها به زائراش خوش آمد می گفت من که وارد شدم آقا پشتشو کرد به من، داشتم از غصه دق می کردم گفتم آقا چرا با من قهری؟»
امام رضا ع تو جوابش گفته بود: چرا چادر سر نمی کنی؟
گفت هراسون از خواب پریدم اما خوابمو باور نکردم تنها چیزی که گفتم این بود که امام رضا ع اگه واقعا دلت میخواد من چادری بشم همین خوابو چند بار دیگه ببینم.
حالا بعد از اینکه همون خوابو چهار بار دیگه دیده بود اومده بود مشهد تا با امام رضا ع عهد ببنده دیگه هیچ وقت چادرو کنار نذاره.
.
.
.
چادرشو سفت گرفته بود، یه دختر بچه چند روزه بغلش بود، چشماش از سر شوق برق می زد، انگار جلوی ورودی ها امام رضا ع بهش خوش آمد گفته بود، خوشحال بود خیلی زیاد؛ اومده بود حرم تا فقط بگه: اسم دخترمو گذاشتم فاطمه...

برگرفته شده از سایت صالحین

http://www.salehin.ir



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در یکشنبه 92/12/11 ساعت 2:20 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت