همان کتاب 3/ 158] به سند خود، از «انس بن مالک» روایت کرده است، خانواده‏اى از انصار، یک شتر آب کش در اختیار داشتند، آن حیوان بر اثر سرسختى زیادى که داشت، هرگز به آنها اجازه نمى‏داد تا مشک آب و وسائل دیگر را بر پشتش بگذارند. خانواده انصار از این موضوع، به سختى رنج مى‏برد و آزرده خاطر بود. ناچار بحضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب شده، اظهار داشتند  :

شتر آب کشى داریم که سرکشى مى‏کند و اجازه نمى‏دهد وسایل آب کشى را بر پشت او بگذاریم و در این رابطه کشت و زرع و نخلهاى ما تشنه مانده و بیم آن مى‏رود که هر چه داریم، از زرع و نخل، نابود گردد  .

رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پس از استماع شرح حال آنان، خطاب به اصحابش فرمود  :

از جاى برخیزید تا دسته جمعى به بوستان آن مرد رهسپار شویم. همه برخاسته به آنجا رفتند و در آن حال، آن شتر در گوشه‏اى از آن بوستان قرار داشت، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بسوى آن شتر رفت، انصار به عرض رسانیدند: این شتر مانند سگ، هار است بیم آن داریم که گزندى از آن حیوان به شما برسد! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: بیم‏

و هراسى از آن حیوان نسبت به من نداشته باشید. به مجردى که چشم شتر به آن حضرت افتاد، به سوى حضرت رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله حرکت کرد و خود را به حالت سجده، در برابر حضرت، به زمین انداخت! آنگاه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله موهاى پیشانى آن شتر را بدست گرفت، شتر چنان بدست حضرت رام شده بود که از زمانیکه او را به کار گرفته‏اند تا آن هنگام چنین سابقه‏اى نداشت! اصحاب از فرصت استفاده کرده به عرض رسانیدند: هر گاه این حیوان که از نعمت عقل و خرد، بى‏بهره است، براى شما سجده کند ما که خردمند و عاقل هستیم، سزاوارتریم که در برابر حضرتت، سجده نمائیم! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در پاسخ فرمود: در شأن بشر نیست که براى بشرى همانند خودش، سجده کند و هر گاه بشر از این صلاحیت برخوردار مى‏شد دستور مى‏دادم، زن براى شوهرش که حق عظیمى به گردن او دارد، سجده نماید  .

(1) [همان کتاب 4/ 138] از «عثمان بن حنیف» نقل کرده است، مرد نابینائى بحضور مبارک رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب شده عرض کرد: یا رسول الله! آرزومندم که از خداى تعالى بخواهى تا مرا از نابینائى نجات بدهد. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در پاسخ فرمود: اکنون در یکى از دو امرى که به تو پیشنهاد مى‏کنم، صاحب اختیارى: یکى اینکه، به همین حال نابینائى بمانى و من براى آخرت تو دعا کنم، که آخرت، برتر از دنیا است، دیگر آنکه دعا کنم تا در این دنیا تو را از نابینائى رهائى بخشد. آن مرد عرض کرد: از شما تمنّا دارم براى بهبودى من دعا فرمایید که براى من بهتر است. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به او دستور داد، وضو بگیرد و دو رکعت نماز به جاى آورد و پس از سلام نماز، این دعا را بخواند

«اللّهم انّى اسئلک و اتوجّه الیک بمحمّد نبیّک بنبىّ الرّحمة، یا محمّد انّى اتوجه بک الى ربّى فى حاجتى هذه فتقضى و تشفّعنى فیه و تشفّعه فىّ  »

  ؛ «پروردگارا! به تو توجه مى‏کنم و از تو مى‏خواهم، به حقّ حضرت محمد صلّى اللّه علیه و آله، که پیغمبر رحمت‏

توست، بسویم توجه نماى. اینک اى محمد! بوسیله تو به پیشگاه خداى تعالى متوسّل مى‏شوم و امید دارم حاجت مرا برآورده سازى! و تقاضاى شفاعتى که در حق خود، از آن حضرت دارم، بپذیرى  ».

آن مرد، این دعا را چند مرتبه خواند. پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله فرمود: گویا چنان است که باید از خدا بخواهى که مرا در انجام حاجتت شفیع قرار بدهد. آن مرد، به دستور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله رفتار کرد. آنگاه، درخواستش برآورده گشته و شفا یافت  !

(1) [همان کتاب 4/ 107] از «یعلى بن مرّة» نقل کرده است، سه کار ویژه، از رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مشاهده کردم که هیچ کس پیش از من آنها را ندیده است و نخواهد دید  .

یکى آنکه، در بعضى از سفرها که در رکاب رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بودم، در مسیرى گذر ما به زنى افتاد که با پسرش در کنارى نشسته بود، به مجردى که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله را مشاهده کرد، خطاب به آن حضرت عرض کرد: یا رسول الله! اى پسرم به بلائى دچار گشته و ما هم بر اثر گرفتارى او، دچار ناراحتى سختى شده‏ایم و هر روز چند بار- که عدد آنرا نمى‏دانم- به آزار صرع گرفتار مى‏شود  .

رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: کودک را به من بده. کودک را بدست گرفته و تا نزدیکى جهاز شتر آن حضرت نگاهداشت، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله کودک را از وى گرفت و دهان او را گشود و سه بار در میان دهان او دمید و فرمود  :

«بسم اللّه انا عبد اللّه اخس عدوّ اللّه  »

  ؛ «بنام خدا، من بنده خدایم و تو اى دشمن خدا، از این کودک دور شو و او را آسیب مرسان». سپس کودک را به مادرش سپرد  .

راوى گوید: به راه خود ادامه داده و رفتیم و در بازگشت به همان مکان که رسیدیم، جریان حال کودک را از وى پرسیدیم؟ پاسخ داد: از آزار صرع رهائى یافته است! بار دیگر که به آن مکان بازگشتیم، آن زن را در آن مکان مشاهده کردیم که‏

سه عدد گوسفند در کنارش هست، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از وى پرسید: آن فرزند تو چه مى‏کند و آیا از آزار صرع بهبودى کامل یافته است یا نه؟ زن در پاسخ عرض کرد  :

سوگند به خدائى که شما را به راستى برگزیده است تا این لحظه، که در حضور شما هستم، فرزندم در کمال آرامش است و احساس هیچگونه ناراحتى نمى‏کند و چوپانى این گوسفندان را به عهده دارد  .

(1) راوى گوید: رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به من فرمود: از مرکب پیاده شو و یکى از گوسفندان را بگیر و باقى آنرا به حال خود بگذار  .

پیشآمد دیگر، در یکى از روزها، همراه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به صحرا رفتیم. در میان بیابان پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله خطاب به من فرمود: در اطراف این صحرا بنگر، آیا محل مناسبى را مى‏بینى که مرا در پوشش خود قرار بدهد تا بتوانم قضاى حاجت نمایم؟ پس از دقتى که به عمل آوردم، به عرض رسانیدم: محل آماده‏اى را نمى‏بینم، جز این که درختى بنظرم مى‏آید حال آنکه آن درخت مناسب براى پوشش شما نیست. حضرت فرمود: آیا در نزدیکى آن درخت، چیز دیگرى را مشاهده نمى‏کنى؟ گفتم: درخت دیگرى را هم در نزدیکى آن مى‏بینم. فرمود  :

نزدیک آن دو درخت برو و بگو، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مى‏فرماید: به اذن خدا، هر دو در کنار یکدیگر قرار بگیرید! راوى گوید: فرمان رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله را به آنها ابلاغ کردم، بى‏درنگ، هر دو درخت، کنار یکدیگر قرار گرفتند و به هم پیوستند، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در پشت آنها قرار گرفت و قضاى حاجت کرد. هنگامى که مراجعت کرد، به من فرمود: پیش آن درختها برو و بگو، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله دستور مى‏دهد، هر کدامتان به حال اوّل خود باز گردید. دستور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله را به آنها ابلاغ کردم و آنها به جایگاه اوّل خود بازگشتند! پیشآمد سوّم: در یکى از روزها، در حضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب بودم،

در این هنگام شترى افتان و خیزان، در حالى که اشک از چشمانش روان بود، در برابر حضرت رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله به زانو در آمد، پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله که شتر را به آن وضع ناراحت کننده مشاهده کرد، خطاب به من، فرمود: برو و جویا شو، که این شتر از کیست؟ زیرا از وضع این حیوان پیداست که از صاحبش شکایت دارد  .

به فرمان آن حضرت، از حضور مبارک بیرون رفته و جویاى احوال صاحب شتر بودم که در حین جستجو، به مردى از انصار، برخورد کردم، معلوم شد همان شخص، صاحب شتر است. او را بحضور مبارک رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله آوردم. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از آن مرد پرسید: شتر تو چه حالى دارد و با او چگونه رفتار کرده‏اى که به شکایت، نزد من آمده است؟ آن مرد انصارى به عرض رسانید: به خدا سوگند! از چگونگى حال او و شکوه‏اى که بحضور مبارک نموده است، اطلاعى ندارم، همین قدر مى‏دانم، از هنگامى که در اختیار من در آمده است، از آن حیوان براى آب کشى بهره گرفته‏ام تا اینکه از کار افتاد و نیروى آب کشى را از دست داد، دیشب تصمیم گرفتیم، که آنرا نحر کنیم و گوشتش را تقسیم نمائیم  .

رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: از نحر کردن آن حیوان یا خوددارى کن، یا آنرا به من ببخش و یا به من بفروش. آن مرد عرض کرد: آن حیوان را به شما مى‏بخشم. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله امر کرد تا نشان صدقه را بر روى آن حیوان، نصب کردند و آنرا به حال خود گذاشت  .

(1) [طبقات ابن سعد 1/ قسم 1/ 125] از «زید بن اسلم» و غیره، نقل کرده است، چشم «قتادة بن نعمان» بر اثر برخورد با چیزى، از حدقه بیرون افتاد. آنگاه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله چشم او را با دست مبارک خود، در حدقه چشم گذاشت. آن چشم، از چشم دیگرش، جلوه و زیبائى بهترى پیدا کرد  !

(2) [همان کتاب و همان صفحه‏] به سند خود، از «زید بن اسلم» و «یزید بن رومان» و «اسحاق بن عبد الله بن ابى فروة» و دیگران روایت کرده است، در جنگ‏

بدر، شمشیر «عکّاشة بن محصن» شکسته شد، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شاخه درختى را به وى داد و ناگهان آن شاخه درخت، به صورت شمشیر برنده تیز و محکمى درآمد  !

(1) [سنن دارمى 1/ 29] از «سلمه سکونى» روایت کرده است، زمانى حضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب بودیم، گوینده‏اى خطاب به آن حضرت، عرض کرد: یا رسول الله! آیا غذائى از آسمان براى شما نازل شده است؟ فرمود: آرى  .

غذاى آسمانى برایم نازل شده است. عرض کرد: یا نبىّ اللّه! آیا غذائى که براى شما از آسمان نازل شد، به غذاى زمینى تفاوت و برترى داشت؟ فرمود: آرى! پرسید: آن غذا چه شد؟ فرمود: به آسمان رفت  !

(2) [همان کتاب 1/ 9] به سند خود، از «ابن عمر» روایت کرده است، در یکى از سفرها، حضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بودم، یکى از صحرانشینان بسوى ما آمد، به مجردى که نزدیک ما رسید، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از وى پرسید: عزیمت کجا دارى؟

گفت: به سوى اهل و خانه‏ام مى‏روم. حضرت فرمود: آیا مى‏خواهى از کار شایسته‏اى، تو را برخوردار سازم؟ عرض کرد: آن کار شایسته چیست؟ فرمود  :

گواهى بدهى که خدائى، جز خداى یکتا نیست و شریکى ندارد و محمّد، بنده و رسول اوست. بادیه‏نشین گفت: چه کسى راستى و درستى تو را گواهى مى‏کند؟

فرمود: درختى که در کنار بیابان به چشم مى‏خورد. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله درخت مزبور را که درخت خاردارى بود، بسوى خویش فرا خواند، طولى نکشید، درخت خاردار- که همان «سلمه» باشد- زمین را کاوید و در برابر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله قرار گرفت، پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله سه بار آن درخت را به گواهى دادن، به خداى یکتا و نبوت خود، دعوت نمود. هر سه بار، به یکتائى خدا و نبوت آن حضرت، گواهى داد  .

سپس به امر رسول خدا، به جاى نخستین خویش بازگشت! بادیه‏نشین به مسیر خود ادامه داد و گفت: هر گاه مردم من در ایمان آوردن به تو، از من پیروى کردند، آنها را به حضور شما دعوت خواهم کرد و در غیر این‏

صورت، خودم به حضورتان خواهم رسید و ملازمت شما را اختیار خواهم کرد  .

(1) [همان کتاب 1/ 13] از «ابن عباس» روایت کرده است، یکى از مردم بنى عامر، بحضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله رسید، پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله خطاب به او، فرمود  :

مى‏خواهى نشانى از پیغمبرى خویش را براى تو آشکار نمایم؟ آن مرد گفت  :

آرى. حضرت فرمود: کنار آن درخت خرما، قرار گیر و آن را بسویم بخوان. نزدیک درخت رفت و آن را بسوى رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله دعوت کرد. درخت زمین را کاوید تا اینکه بحضور پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله رسید. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به او فرمود: به این درخت بگو، به محل خود بازگردد. آن مرد خطاب به درخت گفت: رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مى‏فرماید: به جایگاه نخستین بازگرد. درخت اطاعت کرده، به محل خود بازگشت! آن مرد با قبیله بنى عامر ملاقات کرد و گفت: تا به حال، هیچ جادوگرى را مانند محمّد ندیده‏ام  .

(2) [تاریخ بغداد 13/ 128] به سند خود، از «مکلبة بن ملکان» «1» نقل کرده است، گفت: در یکى از غزوات که حضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بودم، کارزار با مشرکان به اوج خود رسید و سرسختى جنگ تا آنجا پیش رفت که مشرکان، نهر آب را در اختیار گرفتند و در نزدیکى آن مستقر شدند و اجازه ندادند که مسلمانان از آن آب، استفاده کنند. پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله به شدت تشنه شده، چنانکه حالت اضطراب و لرزشى در آن حضرت احساس مى‏شد، در این هنگام، لباسهایش را آورد و خود را، به رداى خویش پیچید و به پشت، در روى زمین خوابید. در این شرائط که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله را تا این حدّ، ناراحت مى‏دیدم، ظرف آبى برداشته، به این امید که دسترسى به آب پیدا کنم، روى به صحرا گذاشتم. در مسیر خود به ریگزارى‏

رسیدم، در آن هنگام، پرنده‏اى را به شکل درّاج یا کبک، مشاهده کردم که زمین را مى‏کاود. به این منظور که ممکن است اثرى از آب بدست آورم، بسوى آن پرنده رفتم، به مجردى که آن پرنده مرا مشاهده نمود، پرواز کرد. به نزدیک محل کاوش آن پرنده رسیدم، محل نمناکى به نظرم آمد و تا حدّى امیدوار گشتم که شاید دسترسى به آب پیدا نمایم. در این هنگام که محل مزبور را مى‏کاویدم، آبى از زمین جوشید. از آن آب، به قدر لزوم آشامیدم و آنگاه ظرف آبى را که همراه داشتم، از آن مملوّ ساختم و به لشکرگاه آوردم. و بحضور پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب شدم. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به مجردى که مرا مشاهده کرد، فرمود: اى مکلبه! آیا آب بدست آوردى؟ عرض کردم: آرى! فرمود: نزد من بیا! نزد من بیا! نزدیک شده، از آن آب، به حضرتش نوشانیدم، به اندازه کافى از آن آشامید و براى اقامه نماز، از آن آب وضو ساخت. سپس فرمود: اى مکلبه! دستت را روى قلب من بگذار، تا بدینوسیله قلبم، خنک شود و آرام گیرد. به فرموده حضرت، دستم را روى قلبش گذاشتم، تا قلب مبارکش سرد شد و آرام گرفت سپس فرمود: اى مکلبه! خداى تعالى از این طریق، در تو معرفتى ایجاد کرد. آنگاه که دستم را از روى قلب مبارکش برداشتم، دست خود را نورانى یافتم! از آن هنگام که «مکلبة» در دست خود چنین نورى احساس کرد، مردم دور او جمع مى‏شدند و از چگونگى آن سؤال مى‏کردند، «مکلبة» از این وضعیت رنج مى‏برد و مجبور شد، روزها دستش را بپوشاند تا از این سؤال و جواب، در امان باشد  .

«مظفر» که راوى این حدیث است به ما گفت: در یکى از شبها، با «مکلبه» ملاقات کردم، دست او را دیدم که نورافشانى مى‏کند !

(1) [همان کتاب 3/ 442] به سند خود، از «معرّض بن عبد الله بن معرّض» او هم از پدرش، پدرش نیز از جدّش، روایت کرده است، گفت: سالى که به «حجّة الوداع» رفتم، در مکه وارد خانه‏اى شدم، رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله را در آن خانه زیارت‏

کردم. چهره مبارکش مانند ماه مى‏درخشید و من سخن شگفت آورى، از حضرتش شنیدم، آن سخن از این قرار بود که مردى از مردم «یمامه»، در آن خانه وارد شد و نوزادى را که همان روز، از مادر متولد شده بود، در پارچه‏اى پیچیده، در بغل داشت. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله خطاب به آن کودک نوزاد، فرمود: اى کودک! من کیستم؟ بلافاصله، کودک به زبان آمد گفت: تو رسول خدائى! پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله فرمود: راست گفتى، خداى تعالى برکتش را در وجود تو افزون فرماید. آن کودک از آن روز به بعد، با کسى سخن نگفت، تا اینکه بالید و به جوانى رسید. پدرم گفت:

ما آن نوزاد را «مبارک یمامه» نامیدیم.

(1) [الاصابة 6/ قسم 1/ 292] حدیثى را به سند خود، از «همام بن نفیل» نقل کرده است که گفت: آن هنگام که حضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب شدم، به عرض رسانیدم: یا رسول الله! چاهى را حفر کرده‏ایم ولى آب آن، شور است و براى آشامیدن مناسب نیست. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله آفتابه‏اى که در آن آب بود، به من مرحمت کرده و فرمود: این آب را در آن چاه بریز. من چنین کردم، ناگهان آب شور، به آب شیرین، تغییر یافت!

(2) [الاستیعاب 2/ 556] حدیثى را به سند خود، از «عبد الله بن بریده»، او هم از پدرش، پدرش نیز از «سلمان فارسى» روایت کرده است که در یکى از روزها جناب «سلمان»، در نخلستان به کار خود اشتغال داشت، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بر او وارد شد. «سلمان» جهت پذیرائى از آن حضرت (در واقع به دست آوردن نشانه‏هاى نبوّت که یکى از آنها، نپذیرفتن صدقه است)، طبق خرمائى را بحضور مبارکش آورد و به عرض رسانید: این طبق خرما، صدقه‏اى است که براى شما و یارانتان تقدیم مى‏شود. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله خطاب به «سلمان» فرمود: اى سلمان! صدقه بر «اهل بیت» من حرام است! «سلمان»، طبق را از حضور مبارک برداشت.

فرداى آن روز که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به دیدار «سلمان» رفت، سلمان، طبق خرمائى‏

آورد و به عرض رسانید: یا رسول الله! این طبق خرما، هدیّه است. حضرت به همراهان خود فرمود: از این طبق بخورید.

در این هنگام، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله جناب «سلمان» را از مردم یهود- که «سلمان» زرخرید آنها بود- به فلان مبلغ از درهم، خریدارى کرد و مقرر شد، علاوه بر مبلغ مزبور، چند درخت خرما هم، «سلمان» غرس کند و مواظب باشد که آنها به ثمر برسد.

همه آن نخلها را، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله، به تنهائى شست و هسته‏هاى خرما را به دست مبارکش، در زمین غرس نمود و یکى از آنها را هم «عمر» در زمین کاشت [؟!] طولى نکشید، همه آنها، نخل شد و بار داد، تنها نخل «عمر»، به بار ننشست! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پرسید: این درخت بى‏بار را چه کسى کاشته است؟! گفتند: «عمر» هسته آنرا در زمین فرو برده است! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله آن درخت را کند و بار دیگر آنرا غرس کرد و آن نیز نخل شد و بار داد.

(1) [اسد الغابة 2/ 33] حدیثى را به سند خود، از «دختر حکم بن ابى العاص» روایت کرده است که «دختر حکم»، خطاب به پدرش گفت: در میان این همه مردم، هیچ گروهى را مانند بنى امیّه درباره رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله، سست رأى و درمانده‏تر ندیده‏ام! «حکم» گفت: اى دخترک! ما را در این باره، سرزنش مکن.

اینک، براى درماندگى خودمان، حدیثى را نقل میکنم که خود، به دو چشم خویش دیده‏ام، و آن اینست که همواره از قریش مى‏شنیدم، این صائبى [ستاره پرست، منظورشان پیامبر اسلام بود]، در مسجد ما، نماز مى‏گزارد! سرانجام مقرر داشتند که او را از پاى درآورند، ما هم به پشتیبانى از آنها برخاستیم به محض آنکه او را دیدیم ناگهان صداى سهمناکى به گوشمان رسید! چنان پنداشتیم که گویا همه کوههاى «یمامه»، بر سر ما، فرو خواهد آمد، از آن پس، چیزى احساس نکردیم و توان هیچ کارى را در خود نیافتیم و او در این فرصت، نمازش را خواند و به‏

خانه‏اش بازگشت. شب دیگر براى کشتن او، پیمان بستیم. بمحض اینکه وارد مسجد شد، از جا برخاستیم و خود را براى کشتن او آماده کردیم، در این هنگام، کوه «صفا» و «مروه» به یکدیگر پیوست و میان ما و او حائل شد! به خدا سوگند! هیچیک از تصمیمهائى که براى کشتن حضرت محمد صلّى اللّه علیه و آله بکار گرفتیم، به حال ما- بنى امیّه- سود نبخشید!!

(1) [کنز العمال 6/ 278] از «عمر» نقل کرده است، در یکى از روزها، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در میان گروهى از اصحابش بود، بادیه نشینى از آنجا مى‏گذشت. او سوسمارى شکار کرده و آن را در میان همیانى نهاده بود تا به خیمه خود برده آنرا بریان کرده بخورد که در این هنگام با جماعتى روبرو گشت و پرسید: علت اجتماع این مردم چیست؟ در پاسخ گفتند: شاهد جریان حال مردى هستند که ادعاى پیغمبرى کرده است. بادیه نشین، ازدحام مردم را شکافت و در برابر پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله قرار گرفت و با کمال نخوت و خودخواهى گفت: سوگند به «لات» و «عزّى»، هیچ زنى صاحب لهجه‏اى را نزاییده است که مبغوض‏تر و بى‏اعتبارتر از تو در نزد من باشد! اگر ترس از آن نداشتم که مردمم، مرا شتاب‏زده و عجول، به شمار آورند، با شتاب هر چه تمامتر، تو را از پاى درمى‏آوردم و با کشتن تو، سرخ پوستان و سیاه‏پوستان و سفیدپوستان و همه مردم را خوشحال مى‏کردم؟! «عمر» که از شنیدن سخنان ناروا و ناسنجیده مرد بادیه‏نشین، به شدّت ناراحت شده بود، به عرض پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله رسانید: اجازه فرمایید تا این ناسزاگوى بدسرشت را از پاى درآورم؟ پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله فرمود: اى عمر! آرام باش مگر نشنیده‏اى که «انسان بردبار، نزدیک است، بر اثر حلم و بردبارى، به مقام نبوت نایل آید» سپس به بادیه‏نشین توجه کرده و فرمود: چه موضوعى سبب شده که بر ما درشتى نمائى و هر چه مى‏خواهى به زبان آورى؟ و مطالبى را به ناحق ایراد کنى و احترام مجلس مرا رعایت ننمائى؟ وى با کمال بى‏شرمى و به شکل‏

تحقیر آمیزى به رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله گفت: تو کیستى که با من سخن مى‏گوئى!

(1) سوگند به «لات» و «عزّى»، به تو ایمان نمى‏آورم، مگر آنکه پیش از من، این سوسمار ایمان بیاورد. آنگاه سوسمار را از انبان خویش بیرون آورده و در برابر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به زمین افکند و اضافه کرد: اگر این سوسمار ایمان بیاورد، من هم ایمان مى‏آورم. در این هنگام، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله خطاب به سوسمار فرمود: اى سوسمار! سوسمار به زبان عربى فصیحى که همگان مى‏شنیدند گفت: لبّیک و سعدیک! اى زیور مردمى که در روز رستاخیز سر از خاک برمى‏دارند. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از وى پرسید: چه کسى را مى‏پرستى؟ در پاسخ گفت: خدائى را که عرشش در آسمان و سلطنتش در روى زمین و رازش در دریا و رحمتش در بهشت و شکنجه‏اش در دوزخ است.

رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله از وى پرسید: من کیستم؟ گفت: شما رسول پروردگار جهانیان و خاتم پیغمبران هستید. کسى که شما را به پیغمبرى تصدیق کرد، رستگار گشت و کسى که شما را تکذیب کرد، زیانبار گردید. بادیه‏نشین که این گفتگو را شنید، گفت: من ایمان آوردم و از این پس هیچگونه نیازى به معجزه و خارق العاده‏اى ندارم و راه دیگرى، جز راه شما، نخواهم پیمود! به خدا سوگند! هنگامى که با شما ملاقات کردم هیچ‏کس در روى زمین، مبغوض‏تر از شما در نظر من نبود؛ امّا امروز، هیچ‏کس محبوبتر از شما، در نزد من نیست و شما از خود من و از زن و فرزندم، برایم محبوبتر هستید. و من، شما را از درون و بیرون، آشکار و نهان،- با تمام وجود- دوست مى‏دارم و گواهى مى‏دهم که خدائى، جز خداى یکتا، نیست و تو پیغمبرش هستى. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: از خدائى سپاسگزارم که تو را به این دین که برتر از همه ادیان است و هیچ آئینى بر آن برترى نیافته و نخواهد یافت، راهنمائى فرمود و افزود: قبولى این دین، منحصر به اقامه نماز است و درستى اقامه نماز، به پذیرش قرآن است.

بادیه‏نشین درخواست کرد تا رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله او را قرآن بیاموزد. رسول‏

اکرم صلّى اللّه علیه و آله سوره «حمد» و «قُلْ هُوَ اللَّهُ» را به او آموخت. آن مرد عرضه داشت: بیش از این بیاموزید، چرا که تا کنون، هیچ شعرى- از «بسیط» و «رجز»- را شیواتر از قرآن نشنیده‏ام! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: اى اعرابى! آنچه شنیدى، کلام خداى جهانیان است، نه گفته شاعران و سرایندگان! دقت کن، هر گاه یک بار سوره «قُلْ هُوَ اللَّهُ» را تلاوت کنى، اجر کسى را دریافته‏اى که یک سوم از قرآن، را تلاوت کرده باشد و اگر همین سوره را دوبار تلاوت نمائى، پاداش کسى را دریافته‏اى که دو سوم از قرآن را تلاوت کرده باشد و اگر سه بار سوره مزبور را تلاوت کنى، اجر کسى را بدست آورده‏اى که تمام قرآن را تلاوت کرده است. بادیه‏نشین گفت:

خداى ما چه خوب خدائى است که عمل اندک را مى‏پذیرد و پاداش فراوان در برابر آن، ارزانى مى‏دارد! این حدیث را «طبرانى»، «ابن عدى»، «حاکم»، «ابو نعیم»، «بیهقى» و «ابن عساکر» روایت کرده‏اند.

(1) [همان کتاب 6/ 281] روایت کرده است که «جرهد» حضور مبارک رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب شد، در آن موقع، سفره غذا در برابر رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله گسترده بود، «جرهد» که دست راستش بر اثر بیمارى از کار افتاده بود، دست چپش را دراز کرد تا از آن غذا تناول نماید. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: با دست راست، غذا بخور! «جرهد» به عرض رسانید: یا رسول الله! دست راستم صدمه دیده است و از کار افتاده است. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بر دست راستش دمید، ناگهان دستش توان خود را بازیافت و تا هنگام مرگ، احساس ناراحتى نکرد! این حدیث را «طبرانى» از «جرهد» روایت کرده است. «1»

(2) [مجمع هیثمى 9/ 10] از «ابن عباس»، روایت کرده است که مردى، از

مردم بنى عامر، حضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله آمد- این مرد، بیماران را مداوا و معالجه مى‏کرد- و به عرض رسانید: یا محمد! از سخنانت پیداست، یک سلسله ناراحتى‏هائى در تو است! آیا مى‏خواهى تو را مداوا نمایم؟ رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله او را بحضور خواست و فرمود: از برخورد تو پیداست که تو خود، بیمارى! آیا مى‏خواهى تو را مداوا نمایم؟ عرض کرد: آرى! در آن نزدیکى، نخل خرما و درخت دیگرى وجود داشت، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به درخت خرما اشاره نموده و آنرا بحضور طلبید؛ نخل خرما، زمین را مى‏کاوید و در هر کاوشى، سجده مى‏کرد و سر برمى‏داشت تا در برابر رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله قرار گرفت. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله خطاب به درخت، فرمود: به محل خود بازگرد! درخت اطاعت کرده به محل نخستین خود بازگشت!! آن مرد که این معجزه را مشاهده نمود، گفت: به خدا سوگند! از این پس هر چه فرمائى همه گفته‏هاى شما را مى‏پذیرم! این حدیث را «ابو یعلى» روایت کرده است.

(1) [مجمع هیثمى 9/ 21] از «ابو امامه» روایت کرده است، زنى بدکاره بود و همواره با مردها مى‏آمیخت. در یکى از روزها، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بر فراز سنگى جلوس کرده و «ترید» تناول مى‏فرمود که آن زن، از کنار رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله عبور کرد و گفت: به این مرد بنگرید که مانند بندگان جلوس کرده و مانند بردگان «ترید» مى‏خورد! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: کدام بنده‏اى مقامش از من والاتر است! آن زن گفت: شگفت اینجا است که این مرد غذا مى‏خورد و به من تعارف نمى‏کند. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: بیا با من هم‏غذا شو! گفت: مى‏خواهم از دست تو، غذا تناول کنم! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله لقمه‏اى با دست مبارکش به وى داد. آن زن گفت: نه! بلکه مى‏خواهم از لقمه‏اى که در دهان دارى، تناول کنم! رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله لقمه‏اى که در دهان داشت، به وى داد. به مجردى که آن لقمه را بلعید، آثار حیا و عفت در او

ظاهر گردید و تا آخر عمر با هیچ مرد بیگانه‏اى همبستر نگشت.

این حدیث را «طبرانى» نقل کرده است



 

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 89/10/16 ساعت 10:28 صبح موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت