راهنمائیهاى پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله که بهترین راهنمائیهاست
(2) [صحیح مسلم] در کتاب «جمعه» در باب تخفیف نماز و جمعه، به سند خود، از «جعفر بن محمد» از پدرش، او هم از «جابر بن عبد الله انصارى» روایت کرده است که هر گاه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به ایراد خطابه مىپرداخت، دیدگانش سرخ گشته و صدایش بالا مىگرفت و غضب بر او مستولى مىشد تا آنجا که گوئى سپهدارى است که لشکریان خود را با شدّت هر چه تمامتر، به کارزار مىخواند و مىفرمود: بامداد شما چنین گذشت و شام شما هم، چنان سپرى خواهد شد و مىفرمود: فاصله من و روز رستاخیز، مانند این دو انگشت است؛ آنگاه انگشت شهادت و انگشت میانه را از یکدیگر گشود و به حاضران نشان داد و گفت: بهترین سخن، سخنان خدا و قرآن است. و بهترین راهنمائیها، راهنمائى محمّد است و بدترین رفتارها، رفتارهائى است که دیگران از خود بروز مىدهند و بدعت مىگذارند و هر گونه بدعت، دلیل بر گمراهى بدعتگذار است .
و مىفرمود: من از همه مؤمنان، اولیترم به خود آنها لذا، اگر کسى از خود
ثروتى باقى بگذارد، از آن باز ماندگانش مىباشد و کسى که از خود قرضى یا زمینى به جاى بگذارد، پرداخت آن وام به عهده من است و امور مربوط به آن زمین در اختیار من مىباشد، بدلیل آنکه من، ولىّ مؤمنانم .
(1) [صحیح نسائى 1/ 234] به سند خود، از امام جعفر صادق، از پدر بزرگوارش علیهما السّلام از «جابر بن عبد الله» روایت کرده است، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در ضمن خطابهاى که ایراد کرد، پس از حمد و ثناى پروردگار، فرمود: کسى که خداى تعالى او را هدایت مىکند، گمراه نمىشود و کسى که خدا او را گمراه نماید، کسى به هدایت او نمىپردازد؛ بدلیل آنکه کتاب خدا، راستگوترین گویندگان است و بهترین رهبریها، رهبرى محمد صلّى اللّه علیه و آله است و بدترین کارها، بدعت گذارى است و هر چه از آئین من نباشد، بدعت است و هر گونه بدعتى، گمراهى است و سرانجام گمراهى، دوزخ است .
(2) [صحیح نسائى 1/ 193] به سند خود، از امام جعفر بن محمد علیه السّلام، از پدر بزرگوارش علیهما السّلام از «جابر بن عبد الله انصارى» روایت کرده است که معمول رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پس از فراغت از نماز آن بود که خطاب به حاضران مىفرمود :
بهترین گفتارها، گفتار خدا و بهترین راهنمائیها، راهنمائى محمد صلّى اللّه علیه و آله است
تبرّک جستن مردم به وضو و آب دهان و موى سر رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله
(2) [صحیح بخارى] در کتاب «لباس» در باب «قبّة الحمراء»، به سند خود، از «ابو جحیفه» روایت کرده است، زمانیکه حضرت رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله در «قبّة الحمراء» (خیمه سرخفام) که از پوست تهیه شده بود، تشریف داشت به حضور مبارکش شرفیاب شدم، حضرتش وضوء مىگرفت، در آن حال، مشاهده کردم، بلال آب وضوى آن حضرت را بعنوان تبرّک، مىگرفت و مردم دیگر براى تبرّک جستن به آب وضوى آن حضرت، بر یکدیگر پیشى مىگرفتند و هر یک از آنان که از آب وضوى حضرت نصیبى مىبرد، صورت خود را با آن مسح مىکرد و کسى که از آب وضوى حضرت، سهمى نصیبش نشده بود، از مقدار ترى که در دست دیگرى بود، استفاده مىنمود !
(3) [مسند ابن حنبل 4/ 323] به سند خود، از «مسور بن مخرمه» و «مروان بن حکم» روایت کرده است که در سال حدیبیّه، همان سالى که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله به منظور زیارت خانه خدا عازم بود (تا آنجا که گفته است) رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله خطاب
به همراهان، فرمود: در اینجا فرود آئید. اصحاب به عرض مبارک رسانیدند: در این بیابان آبى وجود ندارد تا همراهان فرود آیند .
(1) رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بلافاصله، تیرى از ترکش بیرون آورد و آن را به یکى از اصحاب مرحمت کرده و دستور داد، به درون یکى از چاههاى کهنه که در آن بیابان به چشم مىخورد، وارد شده و آن تیر را در آن فرو ببر! وى طبق دستور رفتار کرد، آن چاه، از آب لبریز شده و فوّاره زد! حاضران و شترانشان از آن آب سیراب گردیدند. (تا آن جا که گفته است) مشرکان، «عروة بن مسعود ثقفى» را به منظور پیام رسانى به سوى آن حضرت، گسیل داشتند (تا آنجا که گوید) «عروة» در آن حال که از حضور مبارک مرخص مىشد، مشاهده کرد که اصحاب با حضرتش چگونه رفتار مىکنند، آنچنانکه وضوء نمىگیرد مگر اینکه اصحاب براى بدست آوردن آب وضوى حضرت بر یکدیگر پیشى مىگیرند و براى تبرّک جستن به آب دهان مبارک، بر یکدیگر سبقت مىگیرند و براى گرفتن تار موئى که از سر مبارکش کنده مىشود، بر یکدیگر تقدّم مىجویند! «عروة» پس از آنکه پیام خود را به عرض مبارک تسلیم کرد و مرخّص شد، در ملاقاتى که با قریش داشت خطاب به آنان گفت: اى گروه قریش! براستى با «کسرى» پادشاه ایران و با «قیصر» پادشاه روم و با «نجاشى» پادشاه حبشه، ملاقات کردهام، بخدا سوگند! هیچ پادشاهى را مانند «محمّد» در میان پیروانش، مشاهده نکردهام! آرى، با مردمى برخورد داشتم که از هیچگونه تواضع و فروتنى نسبت به او خوددارى نمىکردند. اکنون درباره چنان مرد و چنان مردمانى چه مىگویید؟
(2) مؤلف گوید: همین حدیث را «احمد حنبل» در [مجلد 4/ 328] از قول «عروة» چنین نقل کرده است، به خدا سوگند! مشاهده کردم، هر گاه رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مىخواست آب دهان فرو بریزد، یکى از اصحاب، دستش را جلو مىآورد، آب دهان مبارکش را مىگرفت و به صورت و اعضایش مىمالید. و هر گاه
دستورى صادر مىکرد، براى انجام فرمانش بر یکدیگر پیشى مىگرفتند و هر گاه وضو مىگرفت، براى دستیابى به باقیمانده آب وضوى حضرت، هجوم آورده تا آنجا که بخاطر آن، نزدیک بود با یکدیگر درگیر شوند! و هر گاه در حضورش بودند، هنگام گفتگو با یکدیگر، آهسته سخن مىگفتند و احترام او را تا آنجا رعایت مىکردند که به رخسارش چشم نمىانداختند .
(1) [مسند احمد حنبل 3/ 133] به سند خود، از «انس» روایت کرده است که به خاطر دارم هنگامى که سلمانى مىخواست موهاى سر حضرت را اصلاح کند، اصحاب گرداگرد پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله را فرا مىگرفتند و نمىگذاشتند حتى یک موى حضرت به زمین بیفتد، هر یک به هر نحوى که شده بود، تارى از موى حضرت را به دست مىآورد !
(2) [مسند احمد حنبل 3/ 146] به سند خود، از «انس بن مالک» روایت کرده است، هنگامى که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مىخواست سر مبارکش را اصلاح کند، «ابو طلحه» موى یک طرف از سر مبارکش را به دست مىگرفت و آنچه که اصلاح شده بود، بدست آورده و آن را به «ام سلیم» هدیه مىداد؛ او هم همان موها را در میان ظرف بوهاى خوش خود، قرار مىداد
آثار و نشانههاى نبوت رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله پیش از بعثت و پس از بعثت
(2) [صحیح مسلم] در کتاب «فضایل» در باب اهمیت نسب و پیوند رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله، به سند خود، از «جابر بن سمره» روایت کرده است که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله فرمود: سنگى را در مکه بخاطر دارم که پیش از آنکه مبعوث به نبوّت شوم، بر من سلام کرد! و هم اکنون، همان سنگ را مىشناسم و هنوز هم فراموش نکردهام .
(3) [صحیح ترمذى 2/ 284] به سند خود، از حضرت على بن ابیطالب علیه السّلام روایت کرده است که آن حضرت فرمود: در مکّه مکرّمه، در یکى از نواحى آن، حضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله بودم، به هیچ کوه و درختى نمىرسید مگر اینکه به حضرتش سلام مىکرد !
(4) [مسند حنبل 4/ 75] به سند خود، از «مجاهد» نقل کرده است، آنگاه که در کارزار «رودس» سرگرم جنگ با دشمنان بودم، پیرمردى را به نام «ابن علبس» که روزگار جاهلیت را دریافته بود، ملاقات کردم. در ضمن مطالبى که فیمابین ردّ و بدل مىشد گفت: در یکى از روزها، گاوى که متعلّق به یکى از بستگانم بود پیش
انداخته، مىبردم که در آن حال از درون آن حیوان شنیدم که مىگفت: «یا آل ذریح قول فصیح رجل یصیح: لا اله الّا اللّه»؛ «اى آل ذریح، مردى با زبان فصیح فریاد مىزند: خداى تعالى یکتا و بىهمتا است» پس از آنکه وارد مکّه شدم شنیدم که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله در مکه ظهور کرده است !
(1) [طبقات ابن سعد 1/ قسم 1/ 114] به سند خود، از «ابو سعید حضرمى» روایت کرده است، آنگاه که مردى از مردم اسلم، گوسفندان خود را مىچرانید و در بیابان «ذو الحلیفه» سرگرم آنها بود، گرگى در رسید و یکى از گوسفندان را به دندان گرفت و فرار کرد. آن مرد با سنگ او را دنبال کرد تا اینکه توانست گوسفند را از دندان آن خونخوار، بازپس گیرد؛ گرگ در برابر آن مرد، بر روى دم خود قرار گرفت و گفت: از خدا نترسیدى گوسفندى را که خداى تعالى روزى من قرار داده است، از چنگالم در آوردى! آن مرد گفت: تا آن روز، چنین اتفاقى براى من پیش نیامده بود که درندهاى سخن بگوید. گرگ خطاب به من گفت: از چه چیزى به شگفت آمدهاى؟ در پاسخ گفتم: از این که گرگى با من سخن مىگوید. گرگ گفت: شگفتآورتر از اینرا از دست دادهاى. پرسیدم: آن کدام است؟ در پاسخ گفت: آن امر شگفتآور، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله است که هم اکنون در «حرتین» در نخلستانها، با مردم سخن مىگوید و آنان را از گذشته و آینده، خبر مىدهد؛ حال آنکه تو در اینجا گوسفندچرانى و چوپانى مىکنى .
به مجردى که آن مرد، این سخن را شنید، گوسفندان خود را به حرکت در آورد تا به «قباء» که دهکده انصار بود، وارد شد و از احوال پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله جویا گشت، در اثر جستجو، حضرت پیغمبر صلّى اللّه علیه و آله را در خانه ابو ایّوب انصارى دیدار کرد و جریان گرگ و آنچه را از وى شنیده بود، به عرض رسانید. رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله
سخن وى را تصدیق کرد و گفت: شب هنگام که مردم اجتماع کردهاند، آنچه را مشاهده کردهاى به اطلاع آنان برسان. شبانگاه پس از انجام نماز که مردم حضور داشتند، جریان گرگ را براى آنان شرح دادم، رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله سه بار فرمود: راست است و از این قبیل پیشآمدهاى شگفتآور بر اثر ظهور من، بوجود خواهد آمد .
سپس سوگند یاد کرد: بخداییکه جان محمّد در اختیار اوست طولى نمىکشد یکى از شما صبح و شام از زن و فرزندش دور مىگردد و چگونگى آنرا، تازیانه یا عصا یا کفش آن شخص، از هنگامى که از زن و فرزندش غایب شده است و آنچه براى خانواده اتفاق افتاده، به اطلاع او مىرساند !
(1) [اسد الغابة 4/ 153] حدیث مسندى را از «هشام بن کلبى» نقل کرده است، «عوام بن جهیل مسامى» از قبیله همدان بود و خدمتکارى «یغوث» را بعهده داشت. پس از آنکه اسلام آورد، در ضمن اتفاقاتى که براى او رخ داده بود، گفت :
در یکى از شبها، با گروهى از خویشاوندانم به افسانهسرائى پرداخته بودیم پس از آنکه آنان براى استراحت به خوابگاه خویش رفتند من هم براى استراحت در بتخانه خوابیدم. در آن شب، باد وزید و صداى رعد و برق همه جا را فرا گرفته بود، کم کم نیمه شب فرا رسید، صدائى از بت «یغوث» که تا آن وقت چنان صدائى از وى نشنیده بودم، به گوشم رسید که مىگفت: اى پسر جهیل! روزگار بدبختى و از پاى درآمدن بتها فرا رسیده است و این بوسیله نورى است که از سرزمین حرم مىدرخشد اینک، از بت «یغوث» وداع کن .
«پسر جهیل» گوید: از شنیدن این سخن، نفرت و بیزارى از بتها در دلم افتاد و شنیدن این سخن، کار مرا به جائى رسانید که از بستگان و دوستان بتپرستم، بطور کلى، جدا شدم و صداى هاتفى به گوشم رسید که مىگفت :
هل تسمعن القول یا عوّام ام قد صممت عن مدتى الکلام
قد کشفت دیاجر الظلام و اصفق الناس على الاسلام
؛ «اى عوام! آنچه گفته شد، شنیدى و یا به آن گفته ترتیب اثرى نداده، گوش خود را به کرى زدى؟ اطمینان دارم شبهاى تیرگى به آخر رسیده و مردم با دین اسلام دست بیعت داده و به آئین آن گرویدهاند. در پاسخ گفتم :
یا ایها الهاتف بالنّوام لست بذى و قرعن الکلام
فبینن عن سنة الاسلام؛ «اى کسى که افراد بخواب رفته را بیدار مىکنى، اطمینان داشته باش از شنیدن گفتار تو روى برنمىتابم و از تو تقاضا دارم چگونگى آئین اسلام را براى من بیان کنى» به خدا سوگند! تا پیش از این، نام اسلام به گوشم نرسیده بود، او گفت :
ارحل على اسم الله بالتوفیق و حلة لا و ان و لا مشیق
الى فریق خیر ما فریق الى النبى الصادق الصدوق
؛ «به نام خدا و درخواست توفیق از او و بدون آنکه اندک مشقّت و سهل انگارى در خود احساس کنى، این راه را ادامه بده و بسوى فرقهاى حرکت کن که بهترین فرقهها بشمار مىآید و به دیدار پیغمبرى بشتاب، که راستگو و تصدیق شده است.» با توجه به آنچه برایم گوشزد شد، دست از بت کشیده و از بتخانه بیرون خرامیدم و به عزم دیدار پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله راهى شدم. در مسیر خود، با گروهى از «بنى همدان» برخورد کردم که تصمیم داشتند به حضور رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله شرفیاب شوند؛ جریان را به اطلاع آنان نیز رسانیدم، اظهار خوشوقتى کرده و گفتند :
پیشآمدت را به اطلاع مسلمانان هم، برسان. آنگاه پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله به من دستور داد تا بتها را از پاى درآورم. طبق دستور، عازم یمن شدم و خداى تعالى دلهاى ما را به آئین اسلام امتحان کرد .
(2) [کنز العمال 6/ 285] از «زمل بن عمر و عذرى» روایت کرده است که قبیله «بنى عذره» بتى داشتند بنام «حمام» و خادم آن، مردى بنام «طارق» بود،
هنگامى که پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله ظهور کرد، صدائى به گوش رسید که مىگفت: اى بنى وهب بن حزام! حق ظاهر شد و «حمام» از پاى درآمد و دین اسلام، شرک و دوئیّت را، از پاى درآورد .
از شنیدن این سخنان، وحشتى در ما ایجاد شد، پس از چند روز، این صدا به گوش ما رسید: اى طارق! اى طارق! برانگیخته شد پیغمبر صادق، همراه با وحى ناطق، پیغمبرى در سرزمین تهامه که با فصاحت هر چه تمامتر، کفر را ریشه کن مىکند و کسى که او را یارى نماید، از هر گزندى در امان خواهد بود و هر که از یارى او سرپیچى کند، پشیمان خواهد شد. اینک، من تا روز رستاخیز با شما وداع مىکنم. در آن حال، آن بت به روى درافتاد و سرنگون گشت! «زمل» گفت: در این موقع، مرکبى خریدم و همراه با چند نفر از اهل قبیلهام، به دیدار پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله شتافتم و چند بیت شعر در ستایش آن حضرت گفتم از آن جمله است :
و اشهد ان الله لا شىء غیره ادین له ما اثقلت قدمى نعلى
؛ «گواهى مىدهم خداى تعالى یکى است و خدائى جز او نیست و من، به آئین او مىگروم، مادامیکه گام من در کفشم سنگینى نماید. (تا آخرین لحظهاى که نفس مىکشم و راه مىروم، در ایمانم پایدار مىباشم). «طارق» گوید: پس از این، دین اسلام را پذیرفتم و به دست آن جناب، بیعت کردم و آنچه را که شنیده بودم، به عرض مبارک رسانیدم .
این حدیث را «ابن عساکر» هم، روایت کرده است .
(1) [کنز العمّال 6/ 308] از «عبّاس بن مرداس سلمى» روایت کرده است که نیمروزى مشغول تلقیح درختهاى نخل بودم، در آن حال، شتر مرغ سپید رنگى ظاهر شد که بر فراز آن، شخصى که لباسش در سپید رنگى مانند شیر بود، قرار گرفته بود، آن شخص سپیدپوش، خطاب به من گفت: اى عبّاس بن مرداس! آیا نمىبینى که آسمان از ریزش باران خوددارى مىکند؛ و جنگ و جدال جرعه مرگ
را به جنگجویان مىچشاند؛ و اسبها، زین از پشت خود به زیر مىافکنند و آیا متوجه نمىباشى که نیکى و پرهیزکارى، در روز دوشنبه و شب سهشنبه، همراه با بزرگوارى که بر ناقه قصوى سوار است، نازل شده است؟ مرداس گوید: از آنچه دیده و شنیده بودم، وحشت عجیبى در من به وجود آمد. در آن هنگام براى آرامش قلبم به سوى بتى که داشتم و بنام «ضماد» موسوم بود، شتافتم و ما این بت را مىپرستیدیم. من اطراف آن بت، طواف کرده سپس آن را مسح کرده و بوسیدم. در این موقع، صیحهاى از درون آن بت به گوشم رسید که مىگوید :
قل للقبائل من سلیم کلها هلک الضماد و فاز اهل المسجد
هلک الضماد و کان یعبد مرة قبل الصلوة مع النبى محمد
ان الذى بالقول ارسل بالهدى بعد ابن مریم من قریش مهتدى
؛ «به همگى قبیلههاى «سلیم» بگو که «ضماد» از پاى درآمد و آنها که اهل مسجد بودند، به رستگارى رسیدند، «ضماد» از پاى درآمد و آن بتى بود که پیش از آن که مردم نماز خود را با حضرت محمد صلّى اللّه علیه و آله به جاى آورند، یکبار مورد پرستش قرار گرفت؛ آن پیغمبرى که به یکتائى خدا قائل است، پس از عیسى بن مریم به رسالت مبعوث شده و از مردم قریش است که از سوى خدا به هدایت آنان نایل آمده است» شنیدن این اشعار مرا به سختى به وحشت انداخت تا اینکه با مردم خود ملاقات کردم و جریان را بطورى که اتفاق افتاده بود، به اطلاعشان رسانیدم. آنگاه همراه با سیصد تن از «بنى حارثه» که از مردمم بودند، بدیدار پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله شتافتیم، پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله آن هنگام در مدینه تشریففرما بود، بلافاصله، به مسجد آن حضرت رهسپار شدیم، به مجردى که رسول خدا صلّى اللّه علیه و آله مرا دید، اظهار فرحناکى کرده و فرمود: اى عباس! اسلام تو چگونه است؟ پیشآمدى را که دیده بودم به عرض رسانیدم. پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله خوشحال شد و فرمود: راست گفتى، آنگاه من و همراهانم اسلام آوردیم .
این حدیث را «خرائطى» در بخش «هواتف» و «ابن عساکر» هم نقل کردهاند .
(1) [کنز العمال 7/ 64] از «عمر بن مرّة جهنى» نقل کرده است که در روزگار جاهلیت، همراه با گروهى از اهل قبیلهام، به حج بیت الله رفتیم، هنگامى که در مکه بودم، در خواب دیدم نورى از کعبه درخشید و در حال درخشش به سوى مدینه راهى شد و مردم جهینه، از درخشش آن، باخبر شدند. و ندائى از آن نور، به گوشم رسید که مىگفت: تیرگى برطرف شد و روشنى آشکار گردید و خاتم پیغمبران مبعوث گشت. پس از آن، نور دیگرى جلوه نمود تا آنجا که کاخهاى «حیره» و کاخ سفید «مداین» را مشاهده کردم و ندائى از آن نور به گوشم رسید که مىگفت: اسلام ظاهر شد و بتها از پاى افتاد و خویشاوندان به یکدیگر نزدیک گردیدند. از وحشت این خواب، بیدار شدم و به قوم خود گفتم: به خدا سوگند! در قبیله قریش حادثهاى رخ خواهد داد و در این هنگام، خوابى را که دیده بودم به اطلاعشان رسانیدم. پس از آنکه وارد شهرهاى خود شدیم، شنیدیم مردى به نام «احمد» به نبوّت مبعوث شده است. از محل خود بیرون آمده به حضورش رسیدم و او را از رؤیائى که دیده بودم آگاه ساختم؛ حضرت فرمود: اى عمرو بن مرّه! من پیغمبرى هستم که به سوى همه بندگان خدا برانگیخته شدهام، تا آنها را به آئین اسلام فرا خوانم و آنان را از خونریزى باز بدارم و به دیدار خویشاوندانشان، تشویق نمایم و به آنها گوشزد کنم که؛ عبادت، ویژه خداى یکتاست و ایشان را به حج بیت الله و روزه ماه رمضان که یکى از ماههاى دوازدهگانه است، دعوت نمایم. اینک هر کسى فرمان مرا پذیرفت، بهشت از آن اوست و کسى که مخالفت نماید، دوزخ، سرانجام او خواهد بود. آنگاه خطاب به من، فرمود: اى عمرو! ایمان بیاور تا از بیم دوزخ در امان خدا باشى. عمرو گوید: در این هنگام به عرض رسانیدم :
«اشهد ان لا اله الّا اللّه و انّک رسول اللّه» و افزودم، به آن سلسله از احکام
حلال و حرام که از سوى خدا به تو ابلاغ شده است، ایمان دارم؛ هر چند پذیرش اینها براى بسیارى از مردم دشوار باشد.
(1) سپس ابیاتى را که در هنگام استماع نبوّت او سروده بودم برایش خواندم:
(آن هنگام، بتى داشتیم و پدرم خدمتکارى آنرا به عهده داشت، پس از ایمان به خدا و رسول آن بت را شکستم و به پیغمبر اکرم صلّى اللّه علیه و آله پیوستم) و بخشى از ابیات به شرح زیر است:
شهدت بان الله حق و انّنى لالهة الاحجار اول تارک
و شمّرت عن ساقى الازار مهاجرا اجوب الیک الوعث بعد الدکادک
لاصحب خیر الناس نفسا و والدا رسول ملیک الناس فوق الحبائک
؛ «گواهى مىدهم خداى تعالى بر حق است و من نخستین کسى هستم از قوم خویش که به تو، ایمان آوردهام. دامن همت به کمر زدم تا بسویت راهى شوم؛ راه پر مشقت را بپیمایم و رنج آنرا از هر جهت متحمل گردم تا در نتیجه، به مصاحبت بهترین مردم که خود و پدرش از بهترین افراد به شمار مىآیند، نایل آیم و از رسولى که به حق، مالک مردم است و از بالاى آسمان حق سفارت بر آنان را دارد، بهرهمند گردم.
رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله پس از شنیدن ثناگسترى، او را مورد مرحمت قرار داده و بر طبع سرشار او آفرین گفت.
(2) [کنز العمال 6/ 96] از «عبّاس بن عبد المطلّب» روایت کرده است که به حضرت رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله عرض کردم: یا رسول الله! براى من دعا کن تا از برکت دعاى شما، براى پذیرش دین اسلام توفیق یابم و این بدان جهت است که آثار درستى نبوت شما را کاملا احساس کردهام؛ بخاطر دارم آنگاه که کودک گهوارهاى بودى، شبها با ماه سخن مىگفتى و با انگشت به آن اشاره مىکردى و به هر کجا که انگشت تو به آن توجه مىکرد، ماه هم، به همان جهت متمایل مىگشت! پیغمبر
اکرم صلّى اللّه علیه و آله گفتار وى را تصدیق کرد و توضیح داد که من با ماه حرف مىزدم و او هم، با من حرف مىزد و پاسخ مرا مىداد و از گریه کردن مرا بازمىداشت و صداى او را در زیر عرش خدا که سجده مىکرد، مىشنیدم! این حدیث را «بیهقى»، «ابو عثمان»، «خطیب» و «ابن عساکر» نقل کردهاند.
ادامه مطلب ...
نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 89/10/16 ساعت 10:10 صبح موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت