صدای قرآن میآید. آفتاب خود را جمع میکند. حالا میفهمم چرا عصرهای جمعه، بابا به اینجا میآمد. نسیم ملایمی میآید و برگهای خشک روی قبرها را این سو و آن سو میبرد. آهی میکشم.
کلمات جلوی چشمانم جان میگیرند: «شهادت: روز هفده شهریور»، درست روز تولدم، جمعه سیاه. روزی که مامان برای خرید نان رفت و دیگر برنگشت. پس از رفتن مامان، بابا، هفده شهریور هر سال دو دسته گل قشنگ میخرید و میآیم قبرستان. عصرهای جمعه هر وقت مامان را صدا میزنم، شبها به خوابم میآید و شاخه گلها را میآورد که توی تاغچه بکارم.
امروز لاله قرمز آوردم؛ مثل همان لالههایی که توی لوله تفنگ سربازهای آن روزها بود. وقتی هفت ساله بودم و از مدرسه برمیگشتم، سرکی هم به گلفروشی سر خیابان میکشیدم و از دیدن آن همه گل، غرق شادی میشدم و دلم میخواست همه را برای مامان ببرم. یادم میآید آن روز عصری که کیفم را زیر بغل گرفته بودم و از مدرسه میآمدم، خیابان شلوغ بود و ماشینهای زیادی که سرنشینان آن همه نظامی بودند، خیابان را اشغال کرده بودند و میشنیدم که مردم میگفتند: شاه آمده است. سربازها شاخههای گل را به سوی ارتشیها میانداختند و صدای «زنده باد شاه!» گوشهایم را کر میکرد. سربازی یک لاله سرخ را توی دستم گذاشت و خواست که آن را به شاه بدهم. سرباز که سرش را برگرداند، آن را زیر روپوشم پنهان کردم که برای مامان ببرم. روبان قرمز از لابهلای موهایم به زمین افتاد. بوی اسپند و گلاب در هوا پخش بود. فوارهها توی هوا چرخی میخوردند و توی حوض وسط فلکه میریختند. دلم میخواست ببینم شاه چه شکلی است. جمعیت فشار میآوردند و من نگران آن لاله زیر روپوشم بودم که پژمرده نشود. دلم میخواست راه باز میشد و هر چه زودتر آن سمت خیابان میرفتم. دلم پر میزد برای عروسک پشت ویترین؛ عروسکی که چشمهای عسلیاش با آن مژگان بلندش همیشه برق میزد. با دستهایم مردم را کنار میزدم که بتوانم از لابهلای ماشینهای نظامی به سرعت بگذرم، ولی باز به عقب هولم میدادند و امان نمیدادند. شاخههای گل درون اتومبیل پرت میشد و صدای جاوید شاه، گوشم را آزار میداد. بی خود نبود که بابا آن روز صورتش را چهار تیغه کرد و لباسهای اتو کشیدهاش را به تن کرد و غرغر مامان هم بلند شد که: «این وسط چی به تو میرسه؟ ....» مامان همیشه عکس شاه را که بابا توی طاقچه گذاشته بود، پشت و رو میکرد و زیر لب ناسزا میگفت.
احساس میکردم که مامان روبهرویم نشسته، لبخند میزند و میگوید: همه چیز تموم شده، دیگر حرص نخور؟
نگاهش کردم، چشمانش برق میزد. با علفهای کنار سنگ قبر بازی میکرد. لاله قرمز را توی دستش گذاشتم، آن را به صورتش چسباند و گفت: بوی لالههای آن روزها را میدهد.
گفتم: مامان اون عروسکه یادته؟ همونی که هر وقت نشونت میدادم، میگفتی: پناه بر خدا، عروسکهاشون هم لخت و پتیاند... . چند دست لباس برایش دوختی، ولی بابا نگذاشت به آنجا برسد که لباسها را تنش کنم، آن را آتش زد و گفت: عروسک مثل بت میماند، حرام است. آن روز چقدر گریه کردم. و تو با تکهپارچهها و کمی پنبه یک عروسک برایم درست کردی، ولی من فقط آن را میخواستم؛ آن عروسک پشت ویترین را، که ماهها برای خریدنش صبر کرده بودم. داغش به دلم ماند. برای اینکه حرص بابا را در بیاورم، برای عکس شاه سیبیل و دو گوش دراز گذاشتم.
شانههای مامان میلرزید، انگار خندهاش گرفته، صدایش میآید که میگوید: پاشو برو خونه، بابایت منتظره!
صدای اذان تو گوشهایم پیچید. غروب شده بود، بوی گلاب میآمد، به عقب برگشتم، زنی نشسته بود و شیشه گلاب را روی سنگ قبر پسر سیزده سالهاش میریخت، روی سنگ قبر او هم نوشته بود: «شهادت: هفده شهریور.»
آن روز عصر هم بوی گلاب، خیابان را برداشته بود. وسط خیابان گیر افتاده بودم، یکی از ارتشیها چند تا شکلات برایم انداخت. صورتم را برگرداندم، از هر کسی که لباسش مثل شاه بود بدم میآمد.
شکلاتها را با پا، زیر ماشینها پرت کردم، دنبال راه فرار میگشتم که بازویم سوخت، نیشگون پدر بدجوری بود، به نفس نفس افتادم. پدر با لبهایش بازی میکرد و شکلاتش را در دهانش میچرخاند. با حرص تمام گفت: «این وسط وول میخوری که چی بشه؟» چند شاخه گل توی دستش بود، دو تای آنها را توی دستم گذاشت و گفت: هر وقت گفتم، پرتاب کن توی آن اتومبیلی که میآید، فهمیدم که شاه دارد میآید، گفتم: «بابا تو هم بیا اون عروسکه را ببین.» با خشم نگاهم کرد، گلها را به سرعت توی کیفم گذاشتم و از لابهلای ماشینها مثل برق گذشتم. به طرف مغازه رفتم. لبهای عروسک یکور بود، انگار بغض گرفته بود. در مغازه بسته بود و فروشنده روی پله نشسته بود و تخمه میخورد و پوستهایش را کف پیادهرو پرت میکرد و با چشمان گشادش، خیابان و ارتشیها را نگاه میکرد، شاه نزدیک شده بود.
همه سربازها و افسران سلام نظامی میدادند و پدر را میدیدم که گلها را به طرف اتومبیل شاه میانداخت و صدای «جاوید شاه» او با جمعیت همراه شد و در گوشهایم تابی خورد و سرم سوت کشید. گوشهایم را گرفتم. عروسک هم عصبانی بود، دلم ضعف میرفت برای آن نگاه عسلیاش. روبهروی فروشنده ایستادم و پرسیدم: قیمتش چقدر است؟ نگاه بی رمقی به من انداخت و گفت: وقت گیر آوردی بچه؟ اگر میدانست که چه روزها به خاطر آن ساعتها پشت ویترین ایستادهام و نگاهش کردهام... . باز گفتم: «آقا، چقدر؟» نگذاشت حرفم تمام بشود، هولم داد عقب، خوردم به دیوار، گل لاله از زیر روپوشم به زمین افتاد و زیر پاهای سنگین مردم له شد. آن شب تا صبح خواب عروسک را میدیدم، مطمئن بودم که بابا هم تا صبح خواب شاه را میدید و مامان ...
?
صدای مامان میآید: من هم تا صبح خواب تو را میدیدم. لاله قرمز را به طرفم گرفت و گفت: بگذار کنار گلها توی باغچه، دیگه برو پدرت منتظره! نفسی کشیدم، مامان رفته بود. پروانهای روی مزار مامان این سو و آن سو میپرید. آن روز هم که مامان رفت و دیگر برنگشت، پس از رفتن مامان، پدر سیگار میکشید، سینهاش دائم خس خس میکرد. دکتر کشیدن سیگار را برای قلبش مثل سم میدانست، ولی گوش پدر بدهکار نبود و کنار باغچه مینشست و دود سیگارها را حلقه حلقه بیرون میفرستاد و به لالههای قرمز نگاه میکرد. یک روز عصر که از مدرسه میآمدم، دیدم آلبوم تمبر و آلبوم اسکناسهایی را که عکس شاه روی همه آنها خودنمایی میکرد، پدر وسط حیاط گذاشته و آتش زده بود.
سردم شده بود، با مامان خدا حافظی کردم. قدمهایم روی سنگهایی که کلمه سرخ «شهادت» بر همه آنها به چشم میخورد، به کندی جلو میرفت. دلم میخواست سرم را روی شانههای پدر بگذارم و اشک بریزم، برای آن سالهایی که به جای مادر نوازشم میکرد.
?
بوی گل یاس میآمد. درختهای یاس دو طرف مزار شهدا را گرفته بودند؛ شهدای انقلاب و شهدای جنگ. سالهای اول جنگ که پدر به جبهه رفت، مادر بزرگ، هر شب از آن روزهای انقلاب و راهپیماییها و تظاهرات برایم میگفت. از بچههایی که توی جبههها میجنگند و ایثار میکنند.
در را باز کردم، سکوت سنگینی خانه را گرفته بود. لامپ اتاق پدر روشن بود. از پنجره نگاهی کردم، روی سجاده مادر نشسته بود و تسبیح لابهلای انگشتانش آویزان بود. روی طاقچه، عکس مادر کنار قاب عکس امام نگاهم میکرد، هر دو لبخند میزدند. صدای مامان توی گوشم پیچید: مواظب پدرت باش! کنار پدر نشستم، سرش روی شانههایش خم شده بود و نگاهش در نگاه مادر گره خورده بود. لبخند کمرنگی گوشه لبانش ماسیده بود، تاپ تاپ قلبش نمیآمد، پیشانیاش سرد بود، سرد سرد. لبخند مادر پررنگتر شده، حتماً از آمدن پدر خوشحال بود. حتما پدر امشب راحتتر میخوابد.
صدای مادر میآمد، قدری گرفته بود «امام، پدر همه شماست، باید قول دهی هیچ وقت او را تنها نگذاری؟»
عکس امام را روی سینهام فشردم، صدای مهربان او میآمد: «ما به پشتیبانی این ملت احتیاج داریم.»
دستی روی صورت امام کشیدم و زیر لب گفتم: «پشت جبهه به کمک ما نیاز دارند. شما هم باید کمک کنی.» اشکهایم روی قاب عکس امام میریخت، چشمهای امام برق میزد. یه جور میگفت که موفق میشوم.
?
پدر را به پشت خواباندم، بالای سرش قرآن خواندم. صدای تلاوت قرآن نیز از دورها میآمد، شاید شهید دیگری میآمد و حجله دیگری روشن میشد.
صورتم را به پنجره چسباندم، پنجره را بخار گرفت. لالههای باغچه همراه با نسیم، تکان میخوردند. لالههای قرمز و لالههای زرد، باغچه را پر کرده بود. باید به آنها برسم، نباید پژمرده شوند، تا روزی که امام به شهرمان بیاید قدمهایش را گلباران کنم، شاید شهدای دیگری بیایند و پیکرشان را پر از گلهای سرخ و زرد کنم.
گریه امانم نمیداد، بغض مانده در گلویم. فریادم در فضا میچرخید و به گوشهایم برمیگردد: «ما همه سرباز توییم خمینی.»
امام نگاهم میکند و میخندد، مامان هم میخندد و پدر که آرام خوابیده است و لبخند میزند.
باید بروم، پشت جبههها به ما احتیاج دارند، همه آنها برادرهای من هستند، باید بروم و قطرههای آب را بر لبان خشکیدهشان بریزم، شاید هم امام بالای سرشان بیاید، و لالههای سرخ را آنجا نثار قدمهایش کنیم، شاید ... شاید.
*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***
نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 90/7/28 ساعت 4:7 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت
برخی دختران جوان و بیشتر نوجوان این روزها از حجاب گریزانند و علی رغم داشتن خانواده ای مذهبی ، به گونه ای با حجاب برخورد می کنند که گویی از آن هراسانند .به این مشکل می توان از چند دیدگاه پرداخت:
الف) سیاستهای تربیتی
غالبا سیاستهای خانواده هایی که گرفتار این مشکل می شوند بر پایه ی سیستم های تنبیهی و محدود کننده بوده است.بهعنوان مثال یکی از راهکارهای رایج در سیاستهای تربیتی، محدود کردن کودکان در انجام کارهای مورد علاقهشان بوده است. مثلا اگر کودک کار ناشایستی انجام میداده، از رفتن به مهمانی تولد دوستش، یا کلاس مورد علاقهاش و یا دیدن برنامه تلویزیون و... محروم میشده است.
در واقع ما اینجا با نوع خاصی از محدودیت که با محرومیت همراه است، مواجه هستیم. یعنی در نگاه شخص این محدودیتها تماما منجر به نوعی محرومیت میشوند که او را از علایق و خواستههایش جدا میکنند و برایش حیث تنبیهی دارند.
ب) تأکیدی غیرواقعی
یکی از نکاتی که دائما در فضای دینی پیرامون مسأله حجاب تأکید میشده و احیانا روی تابلوهای شهری و اماکن مذهبی هم دیده میشود، این جمله است که: «حجاب محدودیت نیست بلکه مصونیت است»؛ اما واقعیت مطلب این است که وقتی شخص به حقیقت حجاب دقت میکند متوجه میشود که حجاب عین محدودیت است و از آنجایی که محدودیت برای او بهصورت ناخودآگاه، بهمعنای محرومیت شکل گرفته است حقیقت حجاب برای او بهصورت محرومیت تجلی پیدا کرده و موجب ترس از آن میشود. در واقع شخص بهصورت ناخودآگاه براساس تجارب شخصی دوران کودکیاش از حقیقت حجاب میهراسد. چراکه نه تنها در مییابد که حجاب محدودیت است، بلکه آن را از سنخ محرومیت درک میکند.
حال بهنظر میرسد که حجاب از نوع محدودیت فعال است و نه از نوع محدودیت منفعل. محدودیت فعال، دارای توابعی است که میتوان از مهمترین آنها «ارزشافزایی شئ» را نام برد. یعنی شی وقتی بهصورت خودخواسته، از هرجایی شدناش جلوگیری میکند، طبیعی است که به ارزشش افزوده میشود.
حقیقت مطلب آن است که «محدودیت» دارای دو معنای کاملا متباین است. و آنچه که در این میان موجب ترس از حجاب میشود، مغالطه اشتراک لفظیای است که در این میان رخ میدهد.
اگر ما به این واژه - محدودیت - دقت کنیم متوجه میشویم که محدودیت دارای دو حیث معنایی و دو کاربرد کاملا متباین است:
اول: حیث منفی و سلبی که همراه با مصداق محرومیت است و میتوان آن را «محدودیت از» نامید. خصوصیت این نوع محدودیت آن است که از جانب خارج به شخص تحمیل شده و برای او تعیین تکلیف میکند که با توجه به این معنا میتوان آن را «محدودیت انفعالی» نیز نامید.
دوم: حیث ایجابی محدودیت است که میتوان این معنا را «محدودیت به» نامید. در واقع این محدودیت بهمعنای منحصر کردن، اختصاص دادن، متمرکز شدن و معانیای از این قبیل است. بهعنوان مثال شخص میگوید: من حیطه مطالعاتی خودم را به فلسفه محدود کردهام. این حرف بهمعنای این است که من مطالعات خودم را مختص به فلسفه کرده و برروی فلسفه متمرکز شدهام. با توجه به اینکه این نوع محدودیت از جانب خود شخص تعیین شده و بهصورت خودخواسته است میتوان آن را «محدودیت فعال» نیز نامید.
حال بهنظر میرسد که حجاب از نوع محدودیت فعال است و نه از نوع محدودیت منفعل. محدودیت فعال، دارای توابعی است که میتوان از مهمترین آنها «ارزشافزایی شئ» را نام برد. یعنی شی وقتی بهصورت خودخواسته، از هرجایی شدناش جلوگیری میکند، طبیعی است که به ارزشش افزوده میشود. دقیقا مانند انسانی که در یک حیطه خاص مطالعه میکند و انسانی که از هر دری کتابی میخواند. طبیعی است که انسان اول، عمیقتر و گفتارش از ارزش بیشتری برخورداراست.
دین میخواهد از وقوع رفتارهای هرزهمآبانه در عرصه جنسیتی جلوگیری کند و این را تنها زمانی مقدور میداند که هر زنی برای خودش ارزشی خاص قائل باشد و از تبدیل شدن خویش به یک کالای عمومی جلوگیری کند.
اگر این مفهوم برای دختران خوب تبیین شود و سیستم های تربیتی چه در خانواده و چه در مدارس به این نکته توجه کنند و محرومیتی بخاطر حجاب در دختران ایجاد نکنند بلکه برخی محدودیت هایی که ایجاد آنها با اصل حجاب مخالف است تنها چیزی باشد که یک دختر محجبه با آن مواجه است و البته این در کنار مزایای بیشمار داشتن حجاب اسلامی است.در آن صورت خواهیم دید که دختران نوجوان ما نه تنها از حجاب گریزان نخواهند بود بلکه با علم و علاقه آنرا خواهند پذیرفت.
برگرفته شده از سایت تبیان
*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***
نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در یکشنبه 90/7/24 ساعت 5:0 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت
یادداشتهای یک شهید زنده
«محراب» محل حرب است و جنگ ما چیزی جز حرب برای ترویج فرهنگ نماز نبوده و نیست، فرهنگی که در آن همة خوبیها به نبرد زشتیها میرود همة بتها در هم شکسته میشود و بانگ توحید و خداپرستی گوش جان و جسم همة جهانیان را نوازش میدهد.
از همین روست که: هنگامی که علی(ع)در جنگ صفین سرگرم نبرد بود، در میان هر دو صف کارزار مواظب وضع آفتاب بود. ابن عباس عرض کرد: «یا امیرالمؤمنین، این چه کاری است؟» فرمود: «منتظر زوال هستم تا نماز بخوانیم!» ابنعباس گفت: «آیا حالا وقت نماز است با این سرگرمی به جنگ؟» فرمود: «ما چرا با ایشان میجنگیم؟ تنها به خاطر نماز با آنان نبرد میکنیم.»
از همین روست وقتی در ظهر عاشورا یکی از یاران امام حسین(ع) به حضرت از فرا رسیدن وقت نماز خبر میدهد، حضرت برای او دعا میکند که از نمازگزاران باشد؛ آنگاه در مقابل تیرهای عدو نماز اول وقت را به جا میآورد.
وقتی امام شهیدان در جلسه بسیار مهم شورای عالی دفاع، با حضور رئیس جمهوری و رئیس مجلس، و وزیر دفاع و فرمانده سپاه، وسط صحبتهای مهم دربارة جنگ بلند میشود و به طرف اتاق دیگر میرود و از او میپرسند «آقا کسالتی عارض شد؟» امام با حالتی قاطع میفرمایند: «خیر، وقت نماز است!» باید فرماندهان امام نیز اول وقت به نماز بایستند، حتی اگر در هوا باشند و محل فرود در تیررس ضد انقلاب باشد. یکی از یاران شهید صیاد میگوید:
ـ در آسمان کردستان بودیم و سوار بر هلیکوپتر. دیدم ایشان مدام به ساعتشان نگاه میکردند. علت را پرسیدم، گفتند: موقع نماز است. و همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همینجا فرود بیا تا نمازمان را اول وقت بخوانیم. خلبان گفت: این منطقه زیاد امن نیست و اگر صلاح میدانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم. شهید صیاد گفت: «هیچ اشکالی ندارد، ما باید همینجا، نماز را بخوانیم.» خلبان اطاعت کرد و هلیکوپتر نشست. با آب قمقمهای که داشتند وضو گرفتیم و نماز ظهر را همگی به امامت ایشان اقامه کردیم...
ـ از همه سو آتش میآمد... همه شهادتین را خوانده بودند. خود شهید قوچانی را خطر بیشتر تهدید میکرد؛ در اوج درگیری بود، اما فکر و حواسش همهجا کار میکرد. همین که متوجه شد، ظهر شده است، رو به بچهها کرد و گفت: «وقت نماز است، به ترتیب نماز بخوانید.»
وقتی شهدا چنین فرهنگی را به تأسی از امام خود بنیان نهادند، ثمرة آن، چیزی جز جریان یافتن آن سنت الهی در زندگی مردم پس از شهادتشان نیست، تا جایی که مادر شهیدی با صدای فرزند شهیدش برای نماز اول وقت از خواب بلند میشود:
ـ یک شب فرزند شهیدم به خوابم آمد، در حالی که لباس سبز رنگ و خیلی زیبایی به تن داشت، کنارم آمد و بعد از احوالپرسی گفت: «مادر وقت نماز است، بیدار شو و این را بدان که من زندهام» و به من توصیه کرد که هیچ وقت نماز را ترک نکنم. وقتی از خواب بیدار شدم، صدای اذان به گوش میرسید. (مادر شهید یدالله مریدی).
جاودانگی نام شهیدان با اذان و نماز اول وقت بر کسی پوشیده نیست و به همین خاطر است که عکس و نام و یادشان در هر مسجد و حسینیه چشمان نمازگزاران اول وقت را نوازش میدهد و روح ملکوتی آنان شاهد نماز اول وقت است. بیشک توفیق امام شهیدان و شهیدان تنها در گرو نگاه عقیدتی به دفاع مقدس و حضور به موقع در «محراب» عبودیت بوده است.
از زبان حضرت آیتالله بهجت ذکر کنم که ایشان از قول آقا سیدعلی قاضی(ره) نقل میکنند که میفرمودند: «اگر کسی نماز اول وقت خواند و به جایی نرسید، مرا لعن کند». بیجهت نیست که شهدای ما به این مهم عشق میورزیدند و در هر شرایطی که بودند، سعیشان بر نماز اول وقت بود؛ چرا که اگر آنگونه نبودند، اینگونه نمیشدند. اینکه شهدا در دلشان از هیچ کسی جز خدا ترسی نداشتند، بیسبب نبود؛ هنگامی که ایشان موقع نماز همه چیز را رها کند و به سوی خدا پناه ببرد، مطمئناً خداوند خود را در دل او جا میکند و نوری به او عطا میکند که با آن نور راه برود و ببیند و سره را از ناسره تشخیص داده و راه خود را انتخاب کند.
*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***
نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 90/7/21 ساعت 8:12 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت
خدایا، این بندة ضعیف و ذلیل و گناهکار تو میخواهد که او را ببخشی و بیامرزی و قلم عفو بر اعمال او بکشی.
خدایا به من توفیق بده که به عهد خود که با تو بستهام و هر بار با تکرار گناهان به آن عمل نکردهام، این بار وفا نمایم.
خدایا قَسَمت میدهم بر محمد و آل محمد(ص) قبل از اینکه مرا از این دنیا ببری، تمامی گناهانم را ببخش و به من آنقدر توانایی بده تا آخرین نفسی که زنده هستم بندة مخلص تو باشم و در راه تو و برای تو حرکت نمایم.
خداوندا عاجزم و بیچاره، فقط امید به لطف و کرم و فضل تو دارم.
خداوند تو را سپاس که در زمانی و عصری زنده هستم که پس از عمری گناه و بیچارگی اکنون تحت لوای حکومت اسلامی زندگی میکنم و حال که دشمنان تو کمر به نابودی اسلام و مسلمین بستهاند در صف مجاهدان راه تو قرار دارم و از نعمت بزرگ شرکت در جنگ حق علیه باطل و اسلام و کفر برخوردارم....
خدایا تو خود شاهدی که خلقِ تو را در سرتاسر عالم به بند کشیدهاند و با انواع حیلههای شیطانی بر آنها به ناحق حاکم شدهاند و اکنون که بندهای از بندگان تو و فرزندی از فرزندان پیامبر بزرگ تو برای برقراری حاکمیت قوانین تو با رهبری امت مسلمان ایران قیام نموده و چنین امتی را یکپارچه و یکصدا برای برافرازی پرچم لااله الا الله به حرکت درآورده، گرگان و کفتاران تاریخ به این انقلاب و امت اسلامی حملهور شدهاند، پس به رزمندگان ما توانایی و قدرت رویارویی با حملات این درندگان تاریخ عطا فرما تا با پیروزی به لشگریان کفر صدامی باب فتح قدس را بگشایند و ضربة نهایی را بر پیکر جباران و ستمگران فرود آورند، زیرا تمام مستضعفان و در بندان به اسارت کشیدهشدگان چشم امید به این انقلاب دوختهاند...
خدایا از تو میخواهم اگر در راه تو و به دست دشمنان تو کشته شدم، مرا به عنوان شهید در راهت بپذیری؛ زیرا که گناهانم زیاد است و طاعاتم اندک.
*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***
نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 90/7/21 ساعت 7:39 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت
... خداوندا! فقط میخواهم شهید شوم، شهید در راه تو. خدایا مرا بپذیر و در جمع شهدا قرار بده. خداوندا! روزی شهادت میخواهم که از همه چیز خبری هست، الا شهادت...
با تمام وجود درک کردم که عشق واقعی تویی و عشق به شهادت بهترین راه برای دست یافتن به این عشق است.
نمیدانم چه باید کرد؛ فقط میدانم زندگی در این دنیا بسیار سخت میباشد. واقعاً جایی برای خودم نمییابم. هر موقع آماده میشوم چند کلمهای بنویسم، آنقدر حرف دارم که نمیدانم کدام را بنویسم؟ از درد دنیا، از دوری از شهدا، از سختی زندگی دنیایی، از درد دست خالی بودن برای فردای آن دنیا و هزاران هزار حرف دیگر که در یک کلام اگر نبود امید به حضرت حق واقعاً چه باید میکردیم؟!
راستی چه بگویم؟ سینهام از دوری دوستان سفر کرده، از درد، دیگر تحمل ندارد. خداوندا! تو کمک کن چه کنم؟ فقط و فقط به امید و لطف حضرت تو امیدوار هستم. خداوندا! خود میدانم بد بودم و چه کردم که از کاروان دوستان شهیدم عقب ماندهام و دوران سخت را باید تحمل کنم. ای خدای کریم! ای خدای عزیز و رحیم و کریم! تو کمک کن به جمع دوستان شهیدم بپیوندم.
وقتی به عکس نگاه میکنم، از درد سختی که تمام وجودم را میگیرد، دیگر تحمل دیدن ندارم. دوران لطف بیمنتهای حضرت حق، دوران جهاد، دوران عشق دوران، رسیدن آسان به حضرت حق. وای! من بودم نفهمیدم. وای! من هستم که باید سختی دوران را طی کنم. اللهاکبر؛ خداوندا! خودت کمک کن. خداوندا! تو را به خون شهدای عزیز و همه بندگان خوبت قسم میدهم شهادت را در همین دوران نصیب بفرما. و توفیقم بده هر چه زودتر به دوستان شهیدم برسم.
فرازهایی از وصیتنامه شهید احمد کاظمی
*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***
نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 90/7/21 ساعت 7:18 عصر موضوع | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت