سفارش تبلیغ
صبا ویژن
هشداری برای زنان و دختران

آقا سیدالمظلومین امیرالمومنین حضرت على (ع ) فرمود:
یکروز من و سیّده زنان عالم حضرت فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) بر حبیب خدا حضرت پیغمبر اسلام (ص ) وارد شدیم و آن بزرگوار را در حالى دیدیم که شدیدا گریه مى کرد.
به آن حضرت عرض کردم : پدر و مادرم فدایت شوند، یارسول اللّه ، چه شده ؟! چه چیزى شما را به گریه درآورده ؟
آن حضرت فرمود: یاعلى شب معراج وقتیکه به آسمان رفتم ، زنان امتم را در عذاب شدید مشاهده کردم . بخاطر آن شدت عذابها گریان و نالان شده ام .
حضرت فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) فرمود: مگر چه دیدید که اینقدر متأ ثر و گریان شده اید؟!
حضرت رحمة للعالمین (ص ) فرمود:
1- زنى را دیدم که بمویش آویزان کرده بودند، در حالیکه مغزش ‍ میجوشید.
2- زنى را مشاهده کردم که به زبانش آویزانش کرده بودند، و از حمیم جهنم در حلقش مى ریختند.
3- زنى را دیدم که به دو پستانش آویزانش کرده بودند.
4 زنى را مشاهده کردم که دست و پایش را بسته اند و مارها و عقربها را بر او مسلط کرده بودند.
5- زنى را دیدم که گوشت بدنش را با قیچى مى چیدند و مجبورش ‍ مى کردند که آن را بخورد، و آتش از زیر آن زبانه مى کشید.
6- زنى را مشاهده کردم که به صورت کر و لال و کور است ، در حالى که در تابوتى از آتش مى باشد و مغز سرش از دماغش خارج مى شود و بدن او به صورت جذام و برص است .
7- زنى را دیدم که به دو پایش آویزان کرده اند، در حالیکه در تنورى از آتش بود.
8- زنى را مشاهده کردم که گوشت بدنش را از قسمت جلو و عقب به وسیله مقراضهایى از آتش جدا مى کردند.
9- زنى را دیدم که صورت و دستهایش آتش گرفته ، در حالى که روده هایش را مى خورد.
10- زنى را مشاهده کردم که سرش مثل سر خوک ، و بدنش مثل بدن الاغ و به انواع عذابها شکنجه اش مى دادند.
11- زنى را دیدم که به صورت سگ بود، و آتش از عقبش خارج مى شد و ملائکه با گرز آهنى از آتش ، بر سر و بدنش مى کوبند.

بى بى دو عالم فاطمه زهرا (علیهاالسلام ) فرمودند: اى حبیب من و اى نور چشم من ، اى پدر بزرگوارم به من بفرمائید که این زنان چه عملى داشته اند و به چه جهت به این عذابها گرفتار شده اند و راه و روششان چه بوده که پروردگار متعال آنها را به چنین شکنجه هایى مبتلا نموده ؟!
آقا رئیس اسلام حضرت محمد (ص ) فرمود:
1-
آن زنى را که به موهایش آویزان شده بود، آن زنى بود که موهایش را از مردان نامحرم نمى پوشانید.
2- آن زنى را که به زبانش آویزان کرده بودند، آن زنیست که شوهرش را با زبانش اذیت مى کرد.
3- آن زنى را که به دو پستانش آویزان بود، آن زنى بود که از همبستر شدن با شوهرش خوددارى مى نمود.
4- آن زنى را که دست و پایش را بسته اند و مارها و عقربها را بر او مسلّط کرده بودند، آن زنى بود که بدون اجازه شوهرش از خانه خارج مى شد.
5-آن زنى را که از گوشت بدنش با قیچى مى چیدند و به او مى خورانیدند، زنى بود که خودش را براى مردان نامحرم زینت مى کرد و بدنش را به آنها نشان مى داد.
6- آن زنى را که کر و کور و لال بود، آن زنى بود که از راه زنا بچّه دار مى شد و به گردن شوهرش مى انداخت .
7- آن زنى را که به پاهایش آویزانش کرده بودند، زنى بود که در حال نجاست وضو مى گرفت یعنى رعایت نجس و پاکى را نمى کرد، و در وقت جنابت و حیض غسل نمى نمود، و در نمازش سستى مى کرد.
8- آن زنى را که از گوشت جلو و عقب بدنش با مقراض از آتش جدا مى کردند، زنى بود که خود را از راه نامشروع به مردان عرضه مى داشت .
9- آن زنى که صورت و دستهایش آتش گرفته و روده هایش را مى خورد، آن زنى بود که قوّادى مى کرد، یعنى واسطه حرام بود.
10- آن زنى که سرش مثل سر خوک و بدنش مثل بدن الاغ بود، آن زنى بود که سخن چینى مى کرد و زیاد دروغگو بود.
11- آن زنى که به صورت سگ بود آن زنى بود که آوازه خوان (و صدایش را براى نامحرم با ناز و کرشمه و مهیّج رها مى کرد) و حسود بود.



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در یکشنبه 90/2/18 ساعت 10:55 صبح موضوع داستان های آموزنده | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


چهره نفاق

مطّرف پسر مغیره بن شیعه می گوید: با پدرم نزد معاویه رفتم ، پدرم ، به حضور معاویه رفت و آمد می کرد و با او گفتگو می نمود، و بعد نزد ما می آمد و از عقل و سیاست و هوش معاویه سخنانی می گفت ، و او را می ستود. ولی یک شب پدرم مغیره ، به خانه آمد، دیدم بسیار غمگین است و در فکر فرو رفته ، پس از ساعتی ، دیدم همچنان غمگین است ، گمان بردم که اتفاق ناگواری برای او رخ داده است ، گفتم : ای پدر، چه شده که از آغاز شب تاکنون غمگین هستی و در فکر فرورفته ای ؟ پدرم در پاسخ گفت :پسرم ! از نزد کافرترین و ناپاکترین انسانها نزد تو آمده ام یا بنی جئت من عند اکفر النّاس واخبثهم . گفتم : او کیست ؟ گفت : معاویه است .
گفتم : چطور؟ گفت : در حضور معاویه بودم ، مجلس خلوت شد و من بودم و معاویه ، به او گفتم :ای رئیس مؤمنان ! سنّ و سال تو بالا رفته ، اکنون اگر به گسترش عدل و داد بپردازی برای تو بهتر است ، خوب است با برادران خود از بنی هاشم ، خوشرفتاری کنی ، و صله رحم نمائی ، سوگند به خدا اکنون در نزد آنها هیچ چیز نیست که از آن بترسی ، و آن چیز برای سلطنت تو خطرناک باشد، بنابراین اگر رابطه نیکی با آنها برقرار سازی ، ذکر و پاداشش برای تو باقی می ماند، و بعد از مرگ تو، تو را به نیکی یاد می کنند. معاویه در جواب نصایح من گفت : هیهات !، کدام ذکر است که باقی مانده و امید بقای آن است ؟ آن قدرت و حکومت قبیله تیم و ابوبکر بود که با مرگ ابوبکر، پایان یافت و جز نامی از ابوبکر (در تاریخ ) باقی نمانده است ، و آن حکومت و قدرت قبیله عدی و عمر بود که آنهمه شکوه داشت و ده سال ، سر پا بود، ولی با مرگ عمر، فرو ریخت و جز نام عمر (در تاریخ ) چیز دیگری باقی نمانده است . ولی در مورد ابن ابی کبشه (پیامبر (ص) ) نام او هر روز پنج بار در اذان با صدای بلند ذکر می شود و مردم شب و روز این جمله را می شنوند: و اشهد انّ محمدا رسول الله بنابراین ای بی پدر غیر از این مورد، چه عملی باقی می ماند و چه ذکر دوام می یابد که تو مرا نصیحت به ثواب و خوشرفتاری با بنی هاشم می کنی لا و الله الا دفنا دفنا: نه به خدا سوگند، از روش خود دست بردار نیستم ، مگر آن وقت فرا رسد که یاد پیامبر(ص ) را دفن کنم ، و مردم را به فراموش کردن آن ، عادت دهم . این است باطن خبیث معاویه ، که نقل کننده آن مغیره بن شعبه یکی از سرسپردگان دستگاه معاویه می باشد، آیا با توجه به این مطلب ، می توان گفت : که معاویه ذره ای دین داشته است ؟!


*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 90/2/8 ساعت 9:39 صبح موضوع داستان های آموزنده | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


دراسلام تبعیض نژادی ممنوع است

 
در حالی که پیامبراسلام (ص ) قاطعانه با تبعیض نژادی مبارزه می کرد و عملا افراد سیاه پوست و محروم وفقیر و غلام را در ازدواج و امور دیگر با سایر مسلمین مساوی می دانست وقتی که بنی امیه روی کار آمدند بار دیگر جریان تبعیضات نژادی دوران جاهلیت را زنده کردند، به عنوان نمونه : مرد مسلمانی از موالی (غلامان آزاده شده غیر عرب ) با دختری از اعراب بنی سلیم ازدواج کرد، محمد بن بشیر، از این واقعه ناراحت شد و به مدینه آمد و از حاکم مدینه ابراهیم بن هشام شکایت کرد. حاکم دستور داد بین آن غلام آزاد شده و همسرش جدائی افکندند و دویست تازیانه به آن غلام زد، و موی سر ابروها و ریشش را تراشید، و این گونه او را تحقیر و شکنجه داد که چرا با دختری از دختران عرب ، ازدواج کرده است . محمدبن بشیر کار حاکم را ستود، و اشعاری در مدح او گفت ، که از جمله آنها این شعر است :
قضیت بسنه و حکمت عدلا و لم ترث الخلافه من بعید
تو بر اساس سنت قضاوت کردی و به عدالت داوری نمودی و این کار تو بیانگر قرب تو به مقام خلافت است.

 

منبع : سایت اندیشه قم



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 90/2/8 ساعت 9:27 صبح موضوع داستان های آموزنده | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


عاقبت دشمنی با اهل بیت (ع)

 

عالم زاهد ومحب صادق مرحوم حاج شیخ محمد شفیع محسنی جمی - اعلی اللّه مقامه - که قریب دوماه است به دار باقی رحلت فرموده ، نقل انتقام علوی(ع ) نمود که در کنگان یک نفر فقیر در خانه ها مدح حضرت امیرالمؤ منین علیه السلام می خوانده ومردم به او احسان می کردند، تصادفا به خانه قاضی سُنی ناصبی می رسد و مدح زیادی می خواند، قاضی سخت ناراحت می شود در را باز می کند و می گوید چقدر اسم علی را می بری چیزی بتو نمی دهم مگر اینکه مدح عمر کنی ! و من به تو احسان می کنم ، فقیر می گویداگر در راه عمر چیزی به من بدهی از زهرمار بدتر است و نخواهم گرفت . قاضی عصبانی می شود و فقیر را به سختی می زند، زن قاضی واسطه می شود و به قاضی می گوید دست از او بردار؛ زیرا اگر کشته شود تو را خواهند کشت ، بالاخره قاضی را داخل خانه می آورد و از فقیر کاملا دلجویی می کند که فسادی واقع نشود. قاضی به غرفه اش می رود پس از لحظه ای زن صدای ناله عجیبی از او می شنود، وقتی که می آید می بیند قاضی حالت فلج پیدا کرده و گنگ هم شده است . بستگانش را خبر می کند از او می پرسند چه شده ؟ آنچه که از اشاره خودش فهمیده شد این بود که تا به خواب رفتم مرا به آسمان هفتم بردند و بزرگی سیلی به صورتم زد و مرا پرت نمود که به زمین افتادم . بالجمله او را به مریضخانه بحرین می برند و قریب دوماه تحت معالجه واقع می شود و هیچ فایده نمی بخشد. او را به کویت می برند، مرحوم حاج شیخ مزبور فرمود، تصادفا در همان کشتی که من بودم او را آوردند و به اتفاق هم وارد کویت شدیم . به من ملتجی شد و التماس دعا می کرد، من به او فهماندم که از دست همان کسی که سیلی خورده ای باید شفا بیابی و این حرف به آن بدبخت اثری نکرد و بالجمله چندی هم به بیمارستان کویت مراجعه کرد فایده نبخشید و فرمود تا سال گذشته در بحرین او را دیدم به همان حال با فقر و فلاکت در دکانی زندگی می کرد و گدایی می نمود. نظیر حال این قاضی داستان ابوعبداللّه محدث است و خلاصه آن چنین است در مدینه المعاجز، صفحه 140 از شیخ مفید - علیه الرحمه - نقل نموده نزد جعفر دقاق رفتم و چهار کتاب در علم تعبیر از او خریدم ، هنگامی که خواستم بلند شوم گفت به جای خود باش تا قضیه ای که به دوست من گذشته برایت تعریف کنم که برای یاری مذهبت نافع است . رفیقی داشتم که از من می آموخت و در محله باب البصره مردی بود که حدیث می گفت ومردم از او می شنیدند به نام ابوعبداللّه محدث و من و رفیقم مدتی نزد او می رفتیم و احادیثی از او می نوشتیم و هرگاه حدیثی در فضائل اهل بیت (علیهم) املا می کرد در آن طعن می زد تا روزی در فضائل حضرت زهرا(علیها) به ما املا کرد سپس گفت اینها به ما سودی نمی بخشد؛ زیرا علی علیه السلام مسلمین را کشت و نسبت به حضرت زهرا هم جسارتهایی کرد!! جعفر گفت سپس به رفیقم گفتم سزاوار نیست که از این مرد چیزی یاد بگیریم چون دین ندارد و همیشه به علی و زهرا جسارت می کند واین مذهب مسلمان نیست ، رفیقم سخنانم را تصدیق کرد و گفت سزاوار است به سوی دیگری رویم و با او باز نگردیم . شب در خواب دیدم مثل اینکه به مسجد جامع می روم و ابوعبداللّه محدث را دیدم و دیدم که امیرالمؤ منین علیه السلام بر استر بی زینی سوار است و به مسجد جامع می رود، با خود گفتم وای اگر گردنش را به شمشیرش بزند پس چون نزدیک شد با چوبش به چشم راست او زد و فرمود ای ملعون ! چرا من و فاطمه را دشنام می دهی ؟ پس محدث دستش را روی چشم راستش نهاد و گفت آخ کورم کردی ! جعفر گفت بیدار شدم و خواستم به سوی رفیقم بروم و به او خوابم را بگویم ناگاه دیدم او به سوی من می آید در حالی که رنگش دگرگون شده گفت : آیا می دانی چه شده ؟ گفتم بگو، گفت دیشب خوابی درباره محدث دیدم و خوابش بدون کم و کاست با خواب من یکی بود با او گفتم من هم چنین دیدم و می خواستم بیایم با تو بگویم بیا تا با قرآن پیش ‍ محدث برویم وبرایش سوگند بخوریم که چنین خوابی دیده ایم و با هم توطئه نکرده ایم و عنایت علوی او را اندرز دهیم تا از این اعتقاد برگردد پس بلند شدیم به در خانه اش ‍ رفتیم ،در بسته بود، کنیزی آمد و گفت نمی شود او را حالا دید، دو مرتبه در را کوبیدیم باز همین جواب را داد، سپس گفت : شیخ دستش را روی چشمش گذاشته و از نیمه شب فریاد می زند و می گوید علی بن ابی طالب علیه السلام مرا کور کرد و از درد چشم فریادرسی می کند به او گفتیم ما برای همین به اینجا آمدیم ، پس در را باز کرد و داخل شدیم پس او را دیدیم به زشت ترین صورتها فریادرسی می کند و می گوید مرا با علی بن ابیطالب علیه السلام چکار که دیشب چشم مرا با چوبش زد و کورم کرد. جعفر گفت آنچه ما در خواب دیدیم او برایمان گفت ،به او گفتیم از اعتقادت برگرد و دیگر به ساحت مقدسش جسارت نکن ، گفت خدا پاداش خیر به شما ندهد اگر علی چشم دیگرم را کور کند او را بر ابوبکر و عمر مقدم نخواهم داشت ، از نزدش برخاستیم ، سه روز دیگر به دیدنش رفتیم دیدیم چشم دیگرش نیز کور شده و باز از اعتقادش ‍ برنگشت ، پس از یک هفته سراغش را گرفتیم گفتند به خاکش سپرده اند و پسرش مرتد شده و به روم رفته از خشم علی بن ابیطالب علیه السلام.

منبع : سایت اندیشه قم



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در پنج شنبه 90/2/8 ساعت 9:21 صبح موضوع داستان های آموزنده | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


جوان عابد و زن بدکاره

در میان بنى اسرائیل زن بد کاره اى بود که بسیارى از جوانان را شیفته خود کرده بود، روزى در نزد وى جوانى گفت : اگر آن عابد مشهور هم این زن را ببیند شیفته وى مى شود، زن با شنیدن این سخن سوگند خود که به خانه نمى روم تا عابد را منحرف کنم ، همان شب به طرف خانه عابد آمد، در زد و گفت : اى عابد امشب مرا پناه ده که در خانه تو شب را صبح کنم ، عابد امتناع نمود، زن گفت : بعضى از جوانان قصد تجاوز به من را دارند، از ایشان گریخته ام اگر در را باز نکنى ، کارى زشت صورت مى گیرد، عابد با شنیدن این سخن در را باز کرد.
زن چون وارد خانه شد، براى فریب عابد لباسهاى خود را افکند، همینکه نگاه عابد به زیبائى و جمال زن افتاد عنان شهوت از دست داد، وقتى به خود آمد که دست خود را بر بدن آن زن دید در همان ساعت بخود آمد، دست بر داشت ، در آنطرف ظرفى بر آتش بود دست خود را بر روى آتش ‍ نهاد، زن گفت چه مى کنى ؟ گفت : دست خود را به آتش دنیا مى سوزانم شاید از آتش آخرت نجات یابم ، زن به عجله بیرون شتافت و فریاد زن عابد را دریابید که دست خود را سوزاند.
وقتى مردم رسیدند دیدند دستش سوخته است

 

 



*** مارابانظرات خوددرنشرمعارف اهلبیت(ع)یاری دهید***  

نوشته شده توسط شیعه مولا علی (ع)اگر خداتوفیق دهد در چهارشنبه 90/2/7 ساعت 12:59 عصر موضوع داستان های آموزنده | ***استفاده از مطالب باذکرمنبع وفرستادن صلوان باعجل فرجهم مانعی ندارد*** .التماس دعا***لینک ثابت


<      1   2   3      >
http://www.games-casino.us/
با کلیک روی +۱ ما را در گوگل محبوب کنید